گنجور

 
غبار همدانی

از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت

سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت

عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی

از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت

باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد

آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت

افغان ز ‌چشم ساقی کان ترک بی مروت

هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت

روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را

در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت