گنجور

 
غبار همدانی

مطرب دلم ز پرده به در میرود بگو

ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت

دیدی دلا که شعلۀ جوالاهه فراق

مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت

از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان

ظلمت فضای خانه کرّوبیان گرفت

خوبان به مهر دلشدگان را کنند اسیر

کِی مُلک دل به قوّت بازو توان گرفت

پروانه را وصال نماید شب فراق

تا شمع را ز سوز من آتش به جان گرفت

ما در پناه پیر مغانیم گو بگیر

گر گرگ گوسفند ز دست شُبان گرفت

هرگز نبرد ره به سرا بوستان گل

الّا کسی که الفت با باغبان گرفت

عارف شناخت قدر خموشی از آن که دید

آتش به جان شمع ز دست زبان گرفت

تا کِی اسیر غول بیابانی ای غبار

آنکس بریده ره که پی کاروان گرفت