سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱
ای پیکِ پیخجسته که داری نشانِ دوست
با ما مگو به جز سخنِ دلنشانِ دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بُوَد
یا از دهانِ آن که شنید از دهانِ دوست
ای یارِ آشنا عَلَمِ کاروان کجاست؟
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲
تا دستها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد مینکُند عهد آشیان ای دوست
گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت؟
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
گفتم به گوشهای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست
صبرم ز روی دوست میسر نمیشود
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
ور نسازد میبباید ساختن با خوی دوست
گر قبولم میکند مملوک خود میپرورد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست
سروها دیدم در باغ و تأمل کردم
قامتی نیست که چون تو به دلآرایی هست
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توأم کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ موئیت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲
زهی رفیق که با چون تو سروبالایی است
که از خدای بر او نعمتی و آلایی است
هر آن که با تو دمی یافته است در همه عمر
نیافته است اگرش بعد از آن تمنایی است
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگر بار
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳
مرا از آن چه که بیرونِ شهر، صحراییست؟
قرینِ دوست به هرجا که هست، خوش جاییست
کسی که روی تو دیدهست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سرِ تماشاییست
امیدِ وصل مدار و خیالِ دوست مبند
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴
دردیست دردِ عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمندِ عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانینِ عشق را
پروایِ قولِ ناصح و پندِ ادیب نیست
هر کو شرابِ عشق نخوردهست و دُردِ دَرد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵
کیست آن کَش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس
که حرامست بر آن کَش نظری طاهر نیست
همه کَس را مگر این ذوق نباشد که مرا
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چارهٔ دگر نیست
ای خواجه به کوی دلسِتانان
زنهار مرو که ره به در نیست
دانند جهانیان که در عشق
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزلِ شمارهٔ ۱۱۸
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگعیشست آن که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سِرِّ عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰
خبرت هست که بیروی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد؟
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانهٔ خالم، نظری بیش نبود
[...]