سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی، کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس، باغ تفرج است و بس
جز به نظر نمیرسد، سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم، کان که مریض عشق شد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲
خجل است سرو بستان برِ قامت بلندش
همه صیدِ عقل گیرد، خَمِ زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا؛ به هم برآمد
ز چمن نَرُست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف، لافی
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش
عاشق گل دروغ میگوید
که تحمل نمیکند خارش
نیکخواها در آتشم بگذار
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش
طاقت رفتنم نمیماند
چون نظر میکنم به رفتارش
وز سخن گفتنش چنان مستم
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵
کس ندیدهست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
مطرب ما را دردیست که خوش مینالد
مرغ عاشق طربانگیز بود آوازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گِرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمیگردد که زاهد را که کشت
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همیکند و درکشم به خویشتنش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودهست شیر پستانش
باغبان گر ببیند این رفتار
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱
هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
درد من بر من از طبیب من است
از که جویم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وی دارد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲
هر که سودای تو دارد، چه غم از هر که جهانش؟
نگران تو، چه اندیشه و بیم از دگرانش؟
آن پی مهر تو گیرد، که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد، که ندارد غم جانش
هر که از یار، تحمل نکند، یار مگویش
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳
خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش
دل سنگینت آگاهی ندارد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت میکنندم
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶
رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سِحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
دلی که دید که غایب شدهست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان
سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بیکار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمهٔ از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
[...]