سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کاو را به سر کشته هجران گذری بود
آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود؟
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سرِ مهر و وفا رود
ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد، آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دلآویختگان، عرصهٔ عالم تنگست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵
هر که را باغچهای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستهست پریشان نرود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
سفر قبله درازست و مجاور با دوست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶
در من این عیب قدیم است و به در مینرود
که مرا بی می و معشوق به سر مینرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر مینرود
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷
سروبالایی به صحرا میرود
رفتنش بین تا چه زیبا میرود
تا کدامین باغ از او خرمترست
کاو به رامش کردن آنجا میرود
میرود در راه و در اجزای خاک
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸
ای ساربان! آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم، با دلسِتانم میرود
من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود
گفتم، به نیرنگ و فسون پنهان، کنم ریشِ درون
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود
وینچه مرا در سرست عمر در این سر شود
تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود
آن را مسلم است تماشای نوبهار
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲
آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر میشود
دیگران را تلخ میآید شراب جور عشق
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴
چه سرو است آن که بالا مینماید
عنان از دست دلها میرباید
که زاد این صورت منظور محبوب
از این صورت ندانم تا چه زاید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶
به حسن دلبر من هیچ در نمیباید
جز این دقیقه که با دوستان نمیپاید
حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
ز چشم غمزده خون میرود به حسرت آن
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمیآید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام میدهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰
مرو به خواب که خوابت ز چشم بِرباید
گرت مشاهدهٔ خویش در خیال آید
مجال صبر همین بود و منتهای شکیب
دگر مپای که عمر این همه نمیپاید
چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی؟
[...]