حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
آن را که در فراق صبوری مسلم است
آه از دلش که سخت تر از سنگ محکم است
بیچاره من که از تف دود دلم ز حلق
بر هر نفس که میرود آهی مقدّم است
گر سینه ام نه کورهٔ آهنگرست چیست؟
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
هر که را جانیست با جانان ماست
جان ما چون او شود او جان ماست
هر دو عالم گر یکی بینی به او
آن یکی سرچشمه ی حیوان ماست
چشمه ی خضر و زلال زندگی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
ابرِ نیسان دیده ی گریان ماست
دوزخ سوزان دل بریان ماست
چون ز درد سینه میگرییم زار
هرکجا دردیست در دیوان ماست
سر ز جایی عاقبت بیرون کند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
جهان پرفتنه از جانانهٔ ماست
فلک سرمست از پیمانهٔ ماست
تپان مرغ دل اندر بر ملک را
به بوی دام کاه و دانهٔ ماست
اگرچه از همه اکوان برون است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
فراق دوستان کاری عظیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دریغ نیست وجودم که در عذاب الیم است
دریغ صحبت یاران و دوستان قدیم است
بسی مفارقت افتد میان اهل مودت
ولی شماتت اعدا ز هر کنار عظیم است
چو در حضور بود خاطر از فراق نترسم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
مرا جانانه ای نامهربان است
ببرد از من دل و در قصد جان است
به صد دل دوست میدارم ز جانش
به حسن خویشتن مغرور از آن است
که داند عاقبت هم رحمت آرد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
این تویی کت هوس باغ و سر بستان است
بی وجود تو جهان بر دل من زندان است
هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار
دل سنگین تو گویی مگر از سندان است
قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
به قامت تو که تشویش سرو بستان است
به طلعت تو که تشویر ماه تابان است
به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است
به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
مرا به دیدن تو اشتیاق چندان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است
چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب و روز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است
مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
اگر چه هر چه تو گویی صواب من آن است
ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است
به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت
ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است
مرا امید به هشیاری و صلاح نماند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
میان عاشقان سری نهان است
که الا عاشقان سرش ندانست
اگر خواهی که دانی عاشقی باش
که آن سر در میان عاشقان است
چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
بتی فربه سرین لاغر میان است
چه می گویم میانش بی نشان است
سخن تا بر لبش ناید ندانند
که در اصل آن شکر لب را دهان است
لبش را چون توانم کرد نسبت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
ما را به روی دوست شب تیره روشن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است
در آرزوی آن که ببینم خیال او
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
صبر ما از دوستان ناممکن است
آشکارا و نهان ناممکن است
عشق بی تشنیع و بی تکلیف نیست
ور طمع داری همان ناممکن است
هیچ رحمش نیست بر فریاد من
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
بده بیار که می مایه ی حیات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
اگر عنایت غم نیستی که یار من است
که را غم من و اندوه بیشمار من است
غم تو یک نفس از من نمی شود غایب
هم اوست در همه عالم که یارغار من است
مرا نه یار و نه اغیار جز تو یاری نیست
[...]