گنجور

 
حکیم نزاری

اگر چه هر چه تو گویی صواب من آن است

ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است

به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت

ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است

مرا امید به هشیاری و صلاح نماند

که خاطر از پی ترکان مست چشمان است

ز عمر چیزی باقی نماند و ما فیها

هنوز تا نفس آخرین بر آن سان است

دلی ندارم و جمعیتی و غم خواری

عجب نباشد اگر خاطرم پریشان است

زغرقه بودن من فارغی درین گرداب

ترا که بر لب جویی نشسته آسان است

زهر صفت که کنند آفتاب گردون را

رخش هنوز به خوبی ،هزار چندان است

ز ناف آهوی تبّت دگر مگو که خطاست

هزار چین اش در زیر زلف پنهان است

غرض صلاح منش نیست مصلحت بین را

حسد دمار بر آرد از او غرض آن است

نزاریا به بلایی که مبتلا شده ای

اگر تو شرح دهی ورنه می‌توان دانست