گنجور

 
حکیم نزاری

اگر عنایت غم نیستی که یار من است

که را غم من و اندوه بیشمار من است

غم تو یک نفس از من نمی شود غایب

هم اوست در همه عالم که یارغار من است

مرا نه یار و نه اغیار جز تو یاری نیست

غمی دگر نخورم چون غم تو یار من است

به دام زلف تو افتادم و عجب تر این

که من مقیدم و دام من شکار من است

اگر به وصل نخواهی نواخت واویلا

که مالک غم هجران در انتظار من است

نهاده ام سر بیچارگی و مسکینی

همین دگر چه به بازوی اقتدار من است

به ترک هستی خود گفتن و به بودن نیست

نه مرد کار چنینم اگر نه کار من است

ز پیر عشق شنیدم که گفت هر حلّاج

نه رازدار انا الحق نه مرد دار من است

شدم ز دست وگر باورت نمی شود

به خاک پای تو سوگند استوار من است

ز بس که خون دل از چشم من فرو ریزد

گمان برند که یاقوت در کنار من است

رعایتی دگرم گر نمی کنی باری

همین قدر که نزاری زار زار من است