گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵

 

چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد

گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد

لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او

آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد

گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸

 

تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر

باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر

کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم

باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر

باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵

 

گرچه آمد داستان خسرو شیرین به سر

خسرو دیگر منم شیرینم آن شیرین پسر

من بسی در پیش آن شیرین پسر خدمت‌ کنم

همچنان چون کرد خسرو خدمت شیرین به سر

تا که دارد در جهان چون چشمهٔ آب حیات

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۰

 

روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف

دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف

با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت

نخاس باز کرد یکایک در غُرَف

شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۳

 

تکاوری که قوی‌تر ز رخش رستم زال

به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال

به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب

به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال

گه دویدن نتوان شناخت از سبکی

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۴

 

بگذشت مه روزه و آمد مه شوال

اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال

نائب نتوان بود که بیکار بمانند

ساقی و می و مطرب و قوال به شوال

کردند شب عید همه نور ز قندیل

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۱

 

ای ماه لاله روی من ای سرو سیم‌تن

از دل تو را فلک‌ کنم از جان تو را چمن

زیرا که دل سزد فلک ماه روی را

زیرا که جان سزد چمن سرو سیم‌تن

زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۳

 

رای سلطان معظم خسرو خسرونشان

معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان

هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او

گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان

رایت مه‌پیکرش را مشتری خوانم همی

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۴

 

پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان

هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان

گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود

برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان

تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۲

 

شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان

هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان

لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم

او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان

او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۶

 

لاغری یار من است از همه خوبان جهان

که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان

خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن

جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان

یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۸

 

در زلف تو گویی‌که فکند ای صنم چین

چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین

آن سنبل مشکینت ‌که پوشید به سنبل

وان پسته نوشینت‌ ‌که افکند به پروین

خواهی‌که ببینی گل و نسرین شکفته

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۲

 

سمنبری‌ که فسونگر شدست عبهر او

همی خلد دل من عبهر فسونگر او

اگر خلیدن و افسون نباشد از عَبهر

چرا خلنده و افسونگر است عبهر او

زعطر خویش همی بند و جادویی سازد

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۹

 

تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری

خشک شد سرو هنر در بوستان سروری

راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله

پاره شد از جنبش او بارهٔ اسکندری

کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۲

 

دلم چون دهان کرد کوچک دهانی

تنم چون میان ‌کرد نازک میانی

ز عشاق آفاق جز من که دارد

تنی چون میانی دلی چون دهانی

به شیرین زبانی توان برد دل را

[...]

۴۱ بیت
امیر معزی