امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۸
به فال فرخ و روز مبارک از بغداد
شه ملوک سوی دارملک روی نهاد
ز رای و همت عالی به مدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
خرابههای کهن را به فرّ دولت خویش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸
مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۰
شمسِ ملوکِ عالم، شهزادهٔ مظفر
میر ستوده خصلت، شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزادهوار و زیبا فرزانهوار و درخَور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۳
ای ز دارٍُالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بیرهبر سپاه
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵
گر ز حضرت به سوی خلد برین رفت پدر
گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر
ور به غرب اندر یکباره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر
ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶
امسال در آفاق دو عید است به یک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۹
دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۷
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۱
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخدهباد و میمون
خاتون باکسیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۰
دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین
آن رسول راستان این پادشاه راستین
آن محمد بود در پیغمبری صدر زمان
وین محمد هست در شاهنشهی فخر زمین
آن محمد در عرب صاحب کتابی بیهمال
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۱
دو چشم تو هستند فتّان و جادو
دل و دین نگه داشت باید ز هر دو
نگه چون توان داشتن دین و دل را
ز دستان فتان و نیرنگ جادو
رخت سیم پاک است در زیر سنبل
[...]