شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
هر شب چون ماه میبینیم ما
آفتابی می نماید مه لقا
چشم ما از نور او خوش روشن است
دیدهایم آئینهٔ گیتی نما
یک زمان با ما در این دریا نشین
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
شاه خودرائی است این سلطان ما
جان فدای او و او جانان ما
با دلیل عقل عاشق را چه کار
حال ذوق ما بُود برهان ما
بحر ما را انتهائی هست نیست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
خوش چشمهٔ آبی است روان در نظر ما
سیراب شده خاک در از رهگذر ما
ما آب حیاتیم روانیم به هر سو
سرسبزی باغ خضر است در نظر ما
میخانهٔ ما قبلهٔ حاجات جهانست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
موج است و حباب و آب و دریا
هر چار یکی بود بر ما
هم آب و حباب و آب دریا
دریا داند حقیقت ما
بنگر به یقین که جز یکی نیست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
نقد گنج کنت کنزا را طلب
گوهر دُر یتیم از ما طلب
عاشقانه خم می را نوش کن
جرعه ای بود بیا دریا طلب
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
عاشقی دریادلی از ما طلب
آن چنان گوهر در این دریا طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو
از همه اسما مسمی را طلب
هر که یابی دامن او را بگیر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹
خوش حضوریست بزم ما دریاب
هرچه می بایدت بیا دریاب
می جام فنا چه می نوشی
ذوق خمخانهٔ بقا دریاب
در خرابات دُرد دردش نوش
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
هفت دریا شبنمی از بحر بی پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست میبینم به دوست
رند مست از گفت و گو ایمن بود
هر که مخمور است او در گفتگوست
عشق را با رنگ و بوئی کار نیست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
هفت دریا قطرهای ازبحر بیپایان ماست
این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ماست
گنج او در کنج دل میجوکه آنجا یافتیم
جای گنج عشق او کنج دل ویران ماست
دل به دلبر دادهایم وجان به جانان میدهیم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
کشتهٔ حضرت او زندهٔ جاویدانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵
دل ما با زبان یکی است یکیست
این چنین آن چنان یکی است یکیست
از دوئی بگذر و یکی می گو
حاصل دو جهان یکی است یکیست
آن یکی در کنار گیر خوشی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴
همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست
خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست
در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست
این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست
مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸
هیچکس بی نعمت الله هست نیست
قاتل شه خالی از شه هست نیست
بر در میخانه مست افتاده ایم
همچو ما در هیچ درگه هست نیست
ماه من روشن شده از آفتاب
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
در خیالش به خواب رفتی باز
وصل او را به خواب نتوان یافت
رند هرگز به حلقه نرود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶
بی سبب وصل یار نتوان یافت
به خیالی نگار نتوان یافت
از میان تا کناره نکنی
آن میان در کنار نتوان یافت
بی زمستان سرد و آتش و دود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵
عشق سلطان ما جهان بگرفت
تخت دل ملک جاودان بگرفت
بگرفت آتشی و در ما زد
سوخته بودیم و در زمان بگرفت
آفتابش چو برکشید عَلم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۰
بیا ای یار و بر اغیار میخند
بنوش این جام و با خمار میخند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار میخند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱
عاشقانی که در جهان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفتهاند زَ اغیار
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶
دولتی خوش خدا به ما بخشید
جام گیتی نما به ما بخشید
کرم پادشاه ما بنگر
پادشاهی به این گدا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
[...]