گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

شاه خودرائی است این سلطان ما

جان فدای او و او جانان ما

با دلیل عقل عاشق را چه کار

حال ذوق ما بُود برهان ما

بحر ما را انتهائی هست نیست

خوش درآ در بحر بی پایان ما

عشق اگر داری به میخانه خرام

ذوق ما می جو ز سرمستان ما

قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر

روز و شب بنهاده اندر خوان ما

دل کبابست و جگر بریان ولی

نعمت الله آمده مهمان ما