گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس

 

ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا

خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب

سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»

باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون

 

آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا

خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا

فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ

روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا

از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان

 

ای قبله سعادت و ای کعبه صفا

جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا

هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات

هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما

در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پند و دوری از دنیا

 

قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی

ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا

رها کن جنس هستی را، به ترک خود فروشی کن

که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا

اساس عالم بالا برای تست و تو غافل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ اویس

 

ای منزل ماه علمت، اوج ثریا

روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا

چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم

چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا

گر سپهت خال زند بر رخ خورشید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح دلشاد خاتون

 

ای عید رخت کعبه دل اهل صفا را

هر لحظه صفایی دگر از روی تو ما را

تو کعبه حسنی و سر زلف تو حرم روح قدس را

در موقف کون تو مفام اهل صفا را

لبیک زنان بر عرفات سر کویت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح سلطان اویس

 

زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا

که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا

مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش

کمر چون توامان بسته است، خورشید جهان‌آرا

قضا تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس

 

آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما

در وجه او نهیم دل و جان به رو نما

رویش مه مبارک و مویش لیال قدر

خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟

آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان

 

ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!

باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!

با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال

با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب

می‌خورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان اویس

 

ز سیم برف، زمین شد چون قلزم سیماب

بیا و کشتی دریای لعل را دریاب

بیا و یک دو قدح کش چه می‌کنی آتش

که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب

زآب سرخ می‌افتاد با زال خرد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در شكایت از روزگار

 

سقی الله لیلا، کصدغ الکواعب

شبی عنبرین خال مشکین ذوایب

فلک را به گوهر مرصع، حواشی

هوا را به عنبر مستر، جوانب

درفش بنفش سپاه حبش را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدحدلشاد خاتون

 

سر سودای سر زلف تو تا در سرماست

همچو مویت دل سودایی ما بی‌سر و پاست

ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شده‌ایم

حلقه موی پریشان تو سر حلقه ماست

مو به مو حال پریشانی ما می‌گوید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا

 

خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست

آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟

جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه

نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست

ای دل بی‌صبر من آرام گیر اینجا دمی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح دلشاد خاتون

 

ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست

که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است

خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر

همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست

هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح دلشاد خاتون

 

مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست

مثال قد تو را برکشید و آمدراست

بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی

علی الصباح پریشان و سرگران برخاست

همه خیال سر زلف بار می‌بندم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح سلطان اویس

 

ای که روی تو به صدبار، ز گل تازه‌ترست

از حیایت به عرق، روی گل تازه ترست

یا رب این شعر سیاه تو چه خوش بافته‌اند!

کش حریر سمن و اطلس گل آسترست

برقع عارض تو عافیت دلها بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درموعظه و پند

 

سرای خانه گیتی که خانه دودراست

در دو اساس اقامت منه که رهگذر است

تو کدخدایی این خانه می‌کنی، غلطی

تو را مقام اقامت به خانه دگر است

مجال عمر تو چندانکه می‌شود کمتر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا

 

سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست

راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست

چشم سرمست تو را عین بلا می‌بینم

لیکن ابروی تو چیزی است که بالای بلاست

سرو می‌خواست که با قد تو همسایه بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس

 

باز این منم که دیده بختم منورست

زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است

باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان

زان آستان که قبله خاقان و قیصر است

باز این منم نهاده سر طوع و بندگی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن

 

تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است

گویی که چمن کارگه رنگرزان است

بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته

کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است

رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
۵