عبید زاکانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق و شرح احوال خود و تضمین قطعهای از ظهیر فاریابی
تا فلک را میسر است مدار
تا زمین را مقرر است قرار
تا کند آفتاب زرپاشی
تا کند نوبهار نقاشی
تا بود در میانهٔ پرگار
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - مثنوی در وصف ایوان شاه شیخ ابواسحاق
خدایا تا خم طاق دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
خم ایوان شاه کامران را
ابواسحاق سلطان جهان را
به رفعت با فلک دمساز گردان
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱ - سرآغاز
خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۲ - در وصف معشوق
بتی فرخ رخی فرخنده رائی
به شهرستان خوبی پادشاهی
میان نازنینان نازنینی
ز شیرینیش شیرین خوشه چینی
رخش گلبرگ خوبی ساز کرده
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۴ - سخن در عشق
نخستین روز کاین چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم
امید از زندگانی بر گرفتم
چنان در عشق او دیوانه گشتم
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۵ - عرض شوق
شبی شوقم شبیخون بر سر آورد
ز غم در پای دل جوشی برآورد
تنم زنار گبران در میان بست
دل شوریده شوری در جهان بست
بکلی از خرد بیگانه گشتم
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۷ - واقف شدن معشوق از حال عاشق
در آن شبهای تار از بیقراری
چو بسیاری بنالیدم بزاری
مگر کز آه من سرو گلندام
صدائی گوش کرد از گوشهٔ بام
بر آن نالیدن من رحمت آورد
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۸ - پیغام فرستادن عاشق به معشوق
پس از عمری که دل خونابه میخورد
خرد بیرون شد و دل کار میکرد
چو بر دل شد ز غم راه نفس تنگ
به صد افسون و صد دستان و نیرنگ
عقابی تیز پر را رام کردم
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۰ - پیغام رسانیدن قاصد
ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز
چو این افسانه کردم پیشش آغاز
شد از حال دل پر دردم آگاه
چو آتش گشت و شد با باد همراه
به خلوتگاه آن آرام جان رفت
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۱ - خطاب معشوق با قاصد
چو زلف خویشتن ناگه برآشفت
بتندید و در آن آشفتگی گفت
بدان رنجور بی درمان بگوئید
بدان مجنون بیسامان بگوئید
چو سودا داری ای دیوانه در سر
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۳ - تمامی سخن معشوق
ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبائی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانهٔ کس
مکن با چشم سرمستم دلیری
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۴ - رسیدن جواب عاشق بمعشوق
چو این پیغامها در گوش کردم
بکلی ترک عقل و هوش کردم
ز شوقش آتشی در جانم افتاد
دلم دریای خون از دیده بگشاد
ولی میداد هردم دل گوائی
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۵ - پیغام فرستادن بمعشوق
دگر بار از سر سوزی که دانی
در آن بیچارگی و ناتوانی
به خلوت پیش آن فرزانه رفتم
دگر ره با سر افسانه رفتم
فتادم باز در پایش به خواری
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۶ - رفتن قاصد پیش معشوق
دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک
چو پیشش مینهادم روی بر خاک
قدم در ره نهاد از روی یاری
به جان آورد شرط جان سپاری
خرامان شد بر آن سرو آزاد
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۷ - جواب گفتن معشوق بقاصد
چو بشنید این سخن را سرو آزاد
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۸ - حدیث گفتن قاصد با معشوق
دگر بار آن فسون پرداز استاد
بر او افسونی از نو کرد بنیاد
جوابش داد کای سرو سرافراز
مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
اسیری کو تمنای تو دارد
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۱۹ - پاسخ معشوق قاصد را بار دیگر
چو با همراز خود همداستان شد
زبان بگشاد و با او همزبان شد
به صد آزرم گفت ای مهربان یار
برو آن خسته دلرا دل بدست آر
که عشقی تازه میافروزدم دل
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۲۰ - وصف بهار
سحرگاهی که باد صبحگاهی
ببرد از چهرهٔ گردون سیاهی
شفق شنگرف بر مینا پراکند
فلک دردانه بر دریا پراکند
ز مشرق شاه خاور تیغ برداشت
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق
در این اندیشه شب را روز کردم
فراوان نالهٔ دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر
علم بفراشت خورشید جهانگیر
ز مشرق بر شفق زر میفشاندند
[...]
عبید زاکانی » عشاقنامه » بخش ۲۳ - آمدن معشوق به خانهٔ عاشق
چو زرین بال عنقای سرافراز
ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز
نهان گردید شمع گیتی افروز
سپاه شام شد بر روز پیروز
عروس مهر رفت اندر عماری
[...]