گنجور

 
عبید زاکانی

سحرگاهی که باد صبحگاهی

ببرد از چهرهٔ گردون سیاهی

شفق شنگرف بر مینا پراکند

فلک دردانه بر دریا پراکند

ز مشرق شاه خاور تیغ برداشت

سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت

کلاه از فرق فرقد در ربودند

نطاق از برج جوزا برگشودند

دم جانبخش باد نوبهاری

جهان میکرد پر مشگ تتاری

سمن گوئی گریبان باز میکرد

صبا بر غنچه هردم ناز میکرد

عذار گل به آب ژاله می‌شست

به اشک ابر روی لاله می‌شست

بنفشه جعد مشکین شانه میزد

چکاوک نعرهٔ مستانه میزد

نسیم از جیب و دامان مشکریزان

چو مستان هردمی افتان و خیزان

گهی همراز مرزنگوش میشد

گهی با لاله هم‌آغوش می‌شد

شکوفه خنده ناک از باد گل بوی

گشاده سنبل سیراب گیسوی

خرامان در چمن سرو سرافراز

ز مستی چشم نرگس گشته پرناز

چمن چون طوطیان پر باز کرده

غزال از نافه مشگ انداز کرده

درفشان از کنار کوه و صحرا

چراغ لاله چون قندیل ترسا

صبا جعد بنفشه تاب میداد

ز شبنم سبزه خنجر آب میداد

عروس گل عماری ساز کرده

ز خوبی بر ریاحین ناز کرده

سمن چون شکل پروین خنده میزد

شکوفه بر ریاحین خنده میزد

نسیم صبحدم جان تازه میکرد

خرد میدید و ایمان تازه میکرد

ریاحین از شراب حسن سرمست

سحاب سیمگون رشاشه در دست

ز بس درها که برگلزار میریخت

گلاب از چهرهٔ گلناز میریخت

صنوبر چون عروسان پرنیان پوش

چمن را شاهدی چون گل در آغوش

گرفته سر بلندی پایهٔ سرو

خنک آب روان و سایهٔ سرو

در این موسم که گل دل می‌رباید

صبا در باغ معجز مینماید

من اندر کنج باغی باده در سر

گرفته ساغری بر یاد دلبر

نهان در گوشه‌ای تنها نشسته

ز صد جا خار غم در پا شکسته

خیالی در دلم ماوا گرفته

وز آن سودا دلم صحرا گرفته

نه همدردی که دردی باز گویم

نه همرازی که با او راز گویم

سر اندر پیش چون مستان فکنده

چو بلبل ناله در بستان فکنده

رخم چون لاله از بس اشگ گلگون

چو گل خونین جگر چون غنچه پرخون

به یاد روی آن سرو گلندام

گرفته با گل و با سرو آرام

گهی بر یاد آن گل می‌شدم مست

گهی چون سرو بر سر میزدم دست

خیالم آنکه گوئی ناگهانی

بود کز وصل او یابم نشانی

در این حسرت ز حد بگذشت سوزم

در این سودا به پایان رفت روزم

شب آمد باز دل بر غم نهادم

زمام دل به دست غصه دادم

همیگفتم در آن شب زنده داری

در آن بی‌یاری و بی‌غمگساری