گنجور

 
عبید زاکانی

ترا آن به که راه خویش گیری

شکیبائی در این ره پیش گیری

روی چون عاقلان در خانه زین پس

نگردی این چنین دیوانهٔ کس

مکن با چشم سرمستم دلیری

که از روبه نیاید شیر گیری

مکن با زلف شستم عشقبازی

که این کاری است با لختی درازی

هر آنکس کو نداند پایهٔ خویش

ببازد ناگهان سرمایهٔ خویش

کجا مانند تو مسکین گدائی

رسد در وصل چون من پادشاهی

چه خیزد زین گریبان چاک کردن

فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن

نگیرد دستت این آشفته کاری

به کارت ناید این فریاد و زاری

ندارم باک اگر دل گرددت خون

نگیرد در من این نیرنگ و افسون

هر آنکو عشق ورزد درد بیند

سرشکی سرخ و روئی زرد بیند

تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی

چه جنسی وز کدامانی کدامی

تو ای مجنون که عاشق نام داری

شراب شوق من در جام داری

ترا آن به که با دردم نشینی

که جان در بازی ار رویم ببینی

مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور

که پروانه ندارد طاقت نور

برو میساز با اندوه و خواری

که سازد عاشقان را بردباری