اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲
نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی
گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی
پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی
سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی
چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳
حاصل از عشقت نمیبینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عفالله! نیک یاد آوردنی
سر ز شمشیرت نمیپیچم، که اندر دین من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۴
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵
عارت آمد که دمی قصهٔ ما گوش کنی؟
قصهٔ غصه این بیسر و پا گوش کنی؟
پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی
حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی
چه زیان دارد؟ اگر بیسر و پایی روزی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۶
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی
نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
با چنان تیر و کمانی که ترا میبینم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۷
از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی
گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز
ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی
وقتی که نیم جرعهٔ شادی به من دهی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۸
جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هر دم به نوعی دلش خون کنی
تو روزی ز دست غم خود مرا
به صحرا دوانی و مجنون کنی
نگویم به کس حال بیداد تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۹
به نشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی
بسر تو کین دلخسته را به نسیم خود خبری کنی
ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی
که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی
برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰
هر قصه مینیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟
بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۱
باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟
وین دل و دیدهٔ مرا پر تف و نم که میکنی؟
رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو
چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که میکنی
حال دل شکسته را باز پدید میکند
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۲
زمستان ز مستان نبیند زبونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجا که باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
ز شر زمستان شرابت رهاند
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳
تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟
بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۴
رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۵
رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟
به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۶
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۷
از مردم این مرحله دلساز نبینی
در طارم این قبه هم آواز نبینی
تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم
جز خانه برو خانه برانداز نبینی
زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۸
به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی
سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت
سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی
مرا سر گشته و حیران و ناکس گفتهای، آری
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۹
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
میچار فصل عیش فزاید، به میگرای
گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۰
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده
عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی
کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی
[...]