گنجور

 
اوحدی

رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی

به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی

تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ

هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟

به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی

که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی

چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:

قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی

ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی

که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی

چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان

متحیرم که بی او به چه عذر می‌نشینی؟

برو و ز باغ رویش دو سه گل بچین نهفته

که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی

 
 
 
مولانا

به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی

سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی

نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد

که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی

همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه