گنجور

 
اوحدی

از مردم این مرحله دلساز نبینی

در طارم این قبه هم آواز نبینی

تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم

جز خانه برو خانه برانداز نبینی

زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی

سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی

فردا اگر از کلی احوال بپرسند

آن روز کسی را تو سرافراز نبینی

رازیست درین جنبش و آرام،ولیکن

ترسم که تو خود نیک درین راز نبینی

کاری بکن، ای خواجه، که این صورت زیبا

پیوسته برین صورت و این ساز نبینی

ای اوحدی ، این عمر به افسوس مکن خرج

کین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی