گنجور

 
اوحدی

باز به قول کیست این جور و ستم که می‌کنی؟

وین دل و دیدهٔ مرا پر تف و نم که می‌کنی؟

رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو

چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که می‌کنی

حال دل شکسته را باز پدید می‌کند

بر رخ زعفران و شم رنگ به قم که می‌کنی

دوش به طنز گفته‌ای: شاد شو از وصال من

شاد کجا شویم؟ از آن چاره غم که می‌کنی

طرفه نباشد ار به تو شهر خراب می‌شود

زین همه قتل و غارت، ای طرفه صنم، که می‌کنی

مرهم ریش سینه و داروی درد می‌شود

خنجر «لا» که می‌زنی، ناز «نعم» که می‌کنی

روی تو گفت: کاوحدی حسن مرا غلام شد

چون نشوم غلام آن لطف و کرم که می‌کنی؟