بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱
قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲
سلطان چرخ دوش چوشد سوی خاورا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳
دوش طبع من ملال از بس ز هجر یار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴
ای سیه زلف نگار از بس پریشان بینمت
همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بینمت
با وفائی چون ز مرگ من ترا هست آگهی
ز آن سیه پوشیده ای زآنرو پریشان بینمت
روی گندم گون یار من بود باغ بهشت
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵
روز وشب پیدا ز چهر و طره دلدار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - شکایت به میرزا تقی خان امیرکبیر
باز شد از فر فرودین جهان چون روی یار
باز ایام خزان بگذشت وآمد نوبهار
هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست
هم دمن از لاله به به گشت همچون خد یار
یک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷
در شب غره ماه رمضانم دلبر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در شکایت از بهرام میرزا
بهرام میرزا شده تا حکمران به فارس
پیدا شده است فتنه آخر زمان به فارس
زاین پس روا بود که نیاید به فارس مرگ
زیرا که نیست کس را در تن روان به فارس
انصاف وراستی و مروت شده نهان
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹
تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰
زمانه ای است که شادی به خلق گشته حرام
حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام
زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان
به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام
همی نه خلق جهان میخورند خون جگر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱
سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲
نیست به جز ظلم کار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
[...]