گنجور

 
بلند اقبال

زمانه ای است که شادی به خلق گشته حرام

حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام

زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان

به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام

همی نه خلق جهان میخورند خون جگر

خورندخون ز غم اطفال نیز در ارحام

عجب نباشد از آنکس که باشدش تب ولرز

که خون بهوقت عرق آمدش برون ز مشام

ز بسکه گشته دل مرد وزن زغم پرخون

شبیه آمده دل ها به شیشه حجام

به باغها گل خیری هم اردمد بی بوست

که بوی خیری کس را نمی رسد به مشام

کسی نه فیض برد از اعاظم واشراف

کسی نه رحم کند بر ارامل وایتام

شنیده اند که اطعام را ثواب دهند

ولی ز خون جگر خلق را کننداطعام

به هر که می نگرم گشته صورتی بی جان

به هر تنی که رسم مات مانده از اسقام

گذشته اند ز هستی همه صغیر وکبیر

پریده ایر ارواح خلق از اجسام

ولی به این همه احوال روز وشب زن ومرد

نموده اندبه هم جور وکینه را الزام

چه کینه ها که بوددر دل پدر ز پسر

چه جورها که همی می کشد ز دختر مام

چه بارها که بودمرد را به دوش از زن

چه شکوه ها که بود خواجه را به لب زغلام

چه کم کسی که شناسد سعید را ز شقی

چه کم کسی که نهد فرق در حلال وحرام

یکی زخون کسان می خوردنهار به صبح

یکی زخون رزان شام می کند در شام

به حیرتم منخون گشته دل به من گوئید

کدام یک شده از این دو شخص خون آشام

دعا کندچوبه این آن اثر کندنفرین

ثنا کند چو از آن این ثمر دهد دشنام

اگر غلط نکنم خلقی این چنین هستند

ز نسل تفرقه مردمان کوفه وشام

مگو به شهر چرا انس نبودم با انس

به کوه ودشت چرا خوش تر است با دد ودام

کجا شود ز ستم دست آدمی کوته

نموده دست تعدی دراز کی انعام

مگو به من که چرا جسته ام به شهر وطن

به من بگو که چرا کرده ام به دهر مقام

چنان ز غصه وغم گشته ام پریشان دل

که هیچ می نشناسم مکرر از ایهام

هزار درد مرا در دل است وحیرانم

که با که گویم وپیشش بیان کنم ز کدام

دلم یکی شده با غم بلی یکی گردد

دوحرف را چونمائی به یکدگر ادغام

دلت بخواهد اگر کز دلم خبر گردی

بگیر شیشه وچون تیشه اش بزن برجام

خوش آن کسی که زغم دارد آتشی در دل

که آتش ار نبود پخته می نگردد خام

ننالم از غم ونه شادمانم از شادی

که نیست شادی وغم را به روزگار دوام

شب گذشته سروشی بگوش هوشم گفت

غمین مشو که هر آغاز را بود انجام

شداز چه مسجد ومیخانه باز بتخانه

مگر نه بت شکن آمد شکسته شد اصنام

گمانم آنکه نبیند دگر کسی راحت

وگر ببیند شاید ببیندش به منام

میان خلق ز بس حشر و نشر می بینم

گمان کنم که قیامت نموده است قیام

جناب صاحب دیوان هم ار نبود به فارس

نبودمملکت فارس را نظام وقوام

کرم نموده به هرکس مواجب وتخفیف

عطا نموده به هر کس وظیفه وانعام

مواجبی که ز حکام مرمرا میبود

نداد کاین بود از بهر خدمت احشام

به سال پار هم ار داد پس گرفت امسال

به من زدادن وبگرفتش رسید الهام

که آنچه داده خداوند نیز پس گیرد

گمان مکن که دلی درجهان رسد به مرام

مگر نه حسن ولطافت بداد و پس بگرفت

ز گلرخان سهی قامتان سیم اندام

مگر ندیدی شد مشک اوهمه کافور

همان بتی که به رخ داشت زلف عنبر فام

به ظالم دگری داد ظالمی با عجز

گرفته بود ز مظلوم هر چه با ابرام

شکست و بست همی میکنند درعالم

الشت وکشت همی می شود بقول عوام

حیات را نه بدادند وپس گرفت اجل

شباب را نه بدادند و پس گرفت ایام

هر آنچه بودیم اول همان شویم آخر

رود حروف به تکسیر تا رسد به زمام

تمام عمر ولی صرف شد به لهو و لعب

خبر شویم در آن دم که عمر گشت تمام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode