کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
دیده ام آن ماه را در نیم شب
گفته ام الله اکبر نیم شب
وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول
رفت او از چرخ برتر نیم شب
خواند حق بر مصطفی از روی سر
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
ذات حق از لا و الا برتر است
هر ز اسفل هم ز اعلی برتر است
درک خورشید رخ آن مه لقا
کی توان کز چشم بینا برتر است
وه که اشک چشم خون افشا نما
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت
نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت
آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت
شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت
جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت
تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت
یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
اهل دل در دیده روی دلستان را دیدهاند
در میان جان شیرین جان جان را دیدهاند
دیدهاند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود
در دل یک قطره بحر بیکران را دیدهاند
گرچه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک
براق شاهد لولاک بسته بر فتراک
شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت
خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک
بشکل اعور دجال کور شد ابلیس
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
ترک سودای دین و دنیا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
بسته ام زنار کبری بر میان
در قبول خدمت پیر مغان
بردر دیری نشینم روز و شب
در سجودم روز و شب پیش بتان
طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
بیا ای دوست دیداری از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
زلفت گشاده عنبر سارا گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
می بست و می گشاد بهر جا که می رسید
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
ز حد نه فلک تا گاه و ماهی
دهد بر هست واجب گواهی
نظر در ظاهر و باطن چو کردیم
ظهور اوست در سر الهی
توئی آن شه که گلخن تا برادوش
[...]