گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱

 

نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم

دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت

گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم

گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲

 

به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم

ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم

ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم

ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم

مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

گفتم به ری مراد دل آسان برآورم

ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم

در ره دمی به تربت بسطام برزنم

وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم

ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴

 

مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم

به خاک پای او کامید خاک پای او دارم

ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد

من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم

گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵

 

چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم

چون کار به جان آری جان دگرت خوانم

زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم

خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم

اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶

 

گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷

 

ما پیشکش تو جان فرستیم

ور دست رسد جهان فرستیم

جان خود چه سگ و جهان چه خاک است

تا بر درت این و آن فرستیم

یک وام لبت نداده باشیم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

دیده در کار لب و خالش کنم

پیشکش هم جان و هم مالش کنم

کعبهٔ جان او و عید دل هم اوست

جان و دل قربان همه سالش کنم

چون مرا از راه کعبه است این فتوح

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

 

دل به سودای بتان دربسته‌ام

بت‌پرستی را میان دربسته‌ام

دل بتان را دادم و شادم بدانک

سگ به شاخ گلستان دربسته‌ام

پختهٔ غم‌های عشقم لاجرم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰

 

جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم

وز راه هوای تو گذشتن نتوانم

درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند

کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم

صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

به صفت، عاشق جمال توایم

به خبر، فتنهٔ خیال توایم

خام پندار سوخته جگران

در هوس پختن وصال توایم

چه عجب گر ز وصل محرومیم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲

 

امروز دو هفته است که روی تو ندیدم

و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم

ماه منی و عید من و من مه عیدی

زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم

چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم

کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم

تیر جفایت گشاد راه سرشکم

تیغ فراقت درید پردهٔ رازم

از شب هجران بپرس تا به چه روزم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

 

ای جفت دل من از تو فردم

وی راحت جان ز تو به دردم

تا با دل و جان من تو جفتی

من از دل و جان خویش فردم

رنجی که من از پی تو دیدم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

خوش خوش از عشق تو جانی می‌کنم

وز گهر در دیده کانی می‌کنم

بر سر عقل آستینی می‌زنم

از در صبر آستانی می‌کنم

هر که از غیر تو لافی می‌زند

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم

پایم به سر گنج است از مار نیندیشم

صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر

من هم جو زرینم کز نار نیندیشم

جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷

 

دل را به غم تو باز بستیم

جان را کمر نیاز بستیم

تن کو سگ توست هم به کویت

بر شاخ گلش به ناز بستیم

از دل به دلت رسول کردیم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

خیز تا رخت دل براندازیم

وز پی نیکوئی سر اندازیم

با حریفان درد مهرهٔ مهر

بر بساط قلندر اندازیم

دین و دنیا حجاب همت ماست

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹

 

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم

نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰

 

نزل عشقت جان شیرین آورم

هدیهٔ زلفت دل و دین آورم

چون شراب تلخ و شیرین درکشی

پیشکش صد جان شیرین آورم

پیش عناب لبت عناب‌وار

[...]

خاقانی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۶۸
sunny dark_mode