گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان

از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان

تاج نورانی همی افتاد در پای زمین

رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان

روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در صفت هندوستان و مدح سلطان بهرام شاه گوید

 

می بنازد باز گوئی خطه هندوستان

شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن

هم حریمش روشنائی می دهد بر آفتاب

هم زمینش سرفرازی می کند بر آسمان

آفتاب و آسمان در سایه اویند از آنک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۳ - در مرثیه جمال الدین احمد قاضی سراید

 

ای دلت بی خبر از مملکت عالم جهان

چیست چندین هوس از بهر سپنجی زندان

پای در گل شده چون سرو چه باشی آزاد

با دل سوخته چون لاله چه باشی خندان

زنده از باد مشو بیهده چون شیر علم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید

 

دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان

میدانش نی ولیکن جولانش بیکران

بالای او وجود و هم او طایر از وجود

پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان

مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - این مرثیه از برای والده سلطان سعید ولد بن بهرام شاه گوید (کذا)

 

آراستند روضه آرامگاه جان

یک سر گشاده شد همه درهای آسمان

بگشاده در تحیت کروبیان دهن

بربسته در کرامت روحانیان میان

صبح عدم کشید سر از ظلمت وجود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

چون شمع روز روشن از ایوان آسمان

ناگه در اوفتاد به دریای قیروان

دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک

بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان

آورد پای مهر چو در دامن زمین

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان

راضی همیشه از تو خدای و خدایگان

ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار

وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان

گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۸

 

ای دور ملک تو سبب دور آسمان

وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان

خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت

دریای عفو وجودی و دارای انس و جان

هم روی روزگاری و هم پشت کارزار

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹

 

خدای داند و بس تا چه خرم است جهان

بدین نظام جهان را کسی نداد نشان

ز یمن تست مرفه زمانه شاکی

به آرزو نتوان جست این چنین دوران

رسید کار به جائی که راست پنداری

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید

 

نسیم عدل همی آید از هوای جهان

شعاع بخت همی تابد از لقای جهان

گزارد مژده میمون صدا خروس فلک

فکند سایه خورشید بر همای جهان

جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - این سوگند نامه رادر نیشابور گفته است

 

گشاد صورت دولت بشکر شاه دهان

چو بست زیور اقبال بر عروس جهان

خدایگان سلاطین مشرق و مغرب

علاء دولت و دین خسرو زمین و زمان

ستاره جیش و زحل چاکر و سهیل نگین

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید

 

بر من ز نعمت الحق خاص خدایگان

کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن

هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج

هر روز می برد ز زمینم بر آسمان

هم شد بعون بخشش او رنج من سبک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - در این قصیده ابو المعالی نصر بن محمد را مدح کند

 

ای راحت روح و رامش تن

وصل تو طرب فزای و شیون

بر بوی لب تو عقل سر مست

وز رنگ رخ تو خانه گلشن

از شرم چو روی برفروزی

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴ - در مدح حسن بن احمد گوید

 

گاه آن است که طفلان چمن

اندر آیند چو عیسی به سخن

گه گشایند دهان از لاله

گه نمایند زبان از سوسن

مددی از دم عیسی است نسیم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵ - در مدح احمد عمر گفته از غزنین فرستاد

 

ای باد سپیده دم سفر کن

یک چند رفیقی قمر کن

با نغمت زهره همنفس باش

درصورت مشتری نظر کن

از خاک بهشت بوی بردار

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - وله

 

ای صبا طوف در گلستان کن

همدمی با هزاردستان کن

راز با برگهای سوسن گوی

ناز با شاخهای ریحان کن

گر ته تنگ یاسمن بگشای

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۷

 

از گریه اگر یکدم سربر کنمی من

چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من

من دست نیارم به سر زلف تو بردن

ورنه همه آفاق معطر کنمی من

گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۸ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفته به بدیهه

 

بهشتی نقد شد حاصل سپهری تازه گشت افزون

از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون

خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت

به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون

اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید

 

بزرگ جشن همایون و ماه فروردین

خجسته بادا بر آفتاب روی زمین

علاء چتر و کلاه و بهاء افسر و بخت

جمال تیغ و نگین و جلال مسندو دین

سپهر قدرت و ناهید بزم و فرخ مهر

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابوالفتح دولت شاه بن بهرام شاه گوید

 

تا بر سر ولایت خویش آمدست شاه

گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه

آن کامکار مشرق و آن شهریار هند

آن اختیار دولت و آن افتخار جاه

والا جلال دولت دولتشه شجاع

[...]

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۲
sunny dark_mode