گنجور

 
سید حسن غزنوی

بهشتی نقد شد حاصل سپهری تازه گشت افزون

از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون

خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت

به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون

اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور

وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون

مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او

ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون

که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت

که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون

ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم

همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون

دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین

گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون

ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد

همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون

ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی

به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون

تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را

از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون

چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق

چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون

صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا

صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون

همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد

ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون

همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت

دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون

امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری

که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون

خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او

جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون

دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن

گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون

چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو

چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون

شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه

امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون

همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله

مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون

بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن

به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون

نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه

نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون

بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر

چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون

صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید

که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون

 
 
 
قطران تبریزی

چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون

سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون

مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش

که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون

دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
امیر معزی

خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون

وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون

شه‌شرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری

به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون

به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون

ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون

هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان

تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون

اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم

[...]

مولانا

چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون

خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون

نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا

نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون

هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
محتشم کاشانی

به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون

فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بی‌چون

محمد مؤمن آن فخر سلاطین کز وجود او

زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون

نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه