گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای صبا طوف در گلستان کن

همدمی با هزاردستان کن

راز با برگهای سوسن گوی

ناز با شاخهای ریحان کن

گر ته تنگ یاسمن بگشای

کار دشوار لاله آسان کن

رخ گلبرگ را به هم بر زن

طره بید را پریشان کن

گر زنی خیمه چو گردون زن

ورکنی منزلی به بستان کن

گاه با آه خوشدلان آمیز

گاه آهنگ زلف جانان کن

ور ز مشکین نافه خون خوردی

رخ رنگین باغ خندان کن

خوابگه پیش چشم نرگس ساز

آب خور نزد آب حیوان کن

هر کجا راحتی است در عالم

گرد آن چون امید جولان کن

چون شدی تازه و خوش و خرم

روی میمون به مرو شهجان کن

مجلس حضرت همایون را

خوشتر از بارگاه رضوان کن

چون رسیدی بدان همایون صدر

خدمت و بندگی فراوان کن

به مثل گر کنی یکی حرکت

چون رسول منی به سامان کن

دم دم ای باد خاک پایش را

گوهر افشان و مشک باران کن

ای سعادت از او گزیرت نیست

هر چه فرمود زود فرمان کن

قدر او را بلند بالا دار

صیت او را فراخ میدان کن

نافه مشک خطش از دل ساز

صدف در لفظش از جان کن

ای جهان هر چه بایدش آن آر

وی فلک هر چه گویدت آن کن

رأی او را چو شمس روشن دار

کار او را چو چرخ گردان کن

یارب او را که دارد استحقاق

خواجه جمله خراسان کن

حاسدش گرز ذره افزون است

جمله را زیر خاک پنهان کن