گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای راحت روح و رامش تن

وصل تو طرب فزای و شیون

بر بوی لب تو عقل سر مست

وز رنگ رخ تو خانه گلشن

از شرم چو روی برفروزی

گوئی که بلور شد ملون

آهن دلی ای پری رخ ار چند

ترسان باشد پری ز آهن

با دوستی تو ای تو غافل

دور از تو شدم به کام دشمن

آید به دلم که باز باشم

از غم به غرور عقل کودن

بر چون من بنده هوا خواه

ای جان جهان مبر چنین ظن

آنرا که گرفت غم گریبان

کی گیرد عقل طرف دامن

وین طرفه که بی رخت بهر شب

شهمات همی شود معین

از من خود واکشیده داری

گوئی که من آبم و تو روغن

در بندگی تو چون درستم

عهدم چو دو زلف خویش مشکن

خارم چه دهی رطب نداده

دردم چه دهی در اول دن

آخر نه منم غلام صدری

کاقبال شده است ازو مبرهن

خورشید کفات ابوالمعالی

کز رای ویست ملک روشن

نصرالله بن محمد آن کو

جان است و همه جهانیان تن

مه خوشه نمایدی ز رایش

جوزا ز کمال خویش خرمن

از آتش تیغ سطوت او

دارد ماهی ز آب جوشن

مکسور جفاش اگر شود فعل

نصبش نکند بحیلها لن

ای خورشیدی که ظل جاهت

مسکینان را شده است مسکن

با جود تو حاتم است ممسک

با نطق تو صاحب است الکن

مهر تو فتد میان هر دل

چون مهر که درفتد به روزن

کلکت بگه سخن نگاری

دستت بگه عطیه دادن

زهر تن فضل راست تریاک

درد سر آز راست چندن

ای گشته ز بیم تو عدو را

خون در تن خشک همچو روین

گر باشم صد نوا چو بلبل

ور گردم ده زبان چو سوسن

با این همه زود زود گردد

در مدح تو شعر من ملون

پیوسته بگویم و بگویم

نتوانم گفت شکر تو من