گنجور

 
سید حسن غزنوی

از گریه اگر یکدم سربر کنمی من

چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من

من دست نیارم به سر زلف تو بردن

ورنه همه آفاق معطر کنمی من

گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم

هرگز سخن چشمه کوثر کنمی من

چون غنچه بخنده بگشائی لب و گوئی

چون گل دهن تنگ تو پرزر کنمی من

تو می بدهی باده و خاصه ز پی نقل

زان پسته یاقوتین شکر کنمی من

جانی است مرا خشک بیاور نه هم آخر

از باده لبهات کمی تر کنمی من

بر دیده من پای چو ابرو بنهی تو

برگردن تو دست چو چنبر کنمی من

مشغول توام گرنه به سال و به شب و روز

از دیده و جان خدمت مهتر کنمی من

فرزانه امین الدین آن حایگه من

کز نعل سمندش زر افسر کنمی من

در مدحت آن سرور واجب بود اینک

کز چشم و مژه خامه و دفتر کنمی من

جان در سر خاک قدمش پاشمی آخر

دانم که اگر کارش در خور کنمی من

توفیق عزیز است و گرنه بثناهاش

از گوی فلک حقه گوهر کنمی من

وان پیکر بد خواه فرومایه او را

از تیغ زبان همچو دو پیکر کنمی من

سربر خط فرمانش همی دارم اگر نه

خاک از ستم هر دو بسر بر کنمی من

اقبال چنان گفت که گر خواهدی آن صدر

از مهر و مهش باده و ساغر کنمی من

مردی نبود کشتن نامردان ورنی

برجمله اعداش مظفر کنمی من

دین هست قوی ورنه برای مدد دین

در حمله به میدانش چو حیدر کنمی من

اندر دل کفار که همچون شب تیره است

تیر چو شهابش را رهبر کنمی من

عاجز شده ام الحق در حق بزرگیش

ای کاش حوالت به پیمبر کنمی من