فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را
به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین
ندارد کس چو من سرمایهٔ بیاعتباری را
چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
میدهد نیکو نشان کاخی مکانِ فتنه را
محو میباید نمود این آشیانِ فتنه را
صورتِ وُلکان به خود بگرفته قصری با شکوه
خون کند خاموش این آتشفشانِ فتنه را
از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
سرپرست ما که مینوشد سبک رطل گران را
میکند پامال شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمینپیکران را
شد سیه روز جهان، از لکهٔ سرمایهداری
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لالهگون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمیزنیم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
با دل آغشته در خون گرچه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما
گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
از بس که غم به سینهٔ من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتابروی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
تا دیده دلم عارِضِ آن رَشکِ پری را
پوشیده به تن جامهٔ دیوانهگری را
چون مردِ هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آنکه کند پیشهٔ خود بیهنری را
شب تا به سحر در طلبِ صبحِ وصالت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بتپرست خوب به از خودپرست بدرفیق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خونبهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
با فکر تو موافق ناموس انقلاب
باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
گر دست من رسد ز سر شوق می روم
تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
در کف مردانگی شمشیر میباید گرفت
حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه شمشیر میباید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است
روز و شب نوحهگری کار من و فاخته است
بُرد با کهنهحریفیست که در بازیِ عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت
در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
دست زمانه کی کندش پایمال جور
هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
بهر گرهگشایی دل تاخت تا ختن
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
بیاد همدم این یکدم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشکلگشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
[...]