یکی داستان گفته بودم ز پیش

چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش

چنان داستانی ز رنگ و ز بوی

همه پادشاهی بهمن در اوی

به شعرش چو گنجی بیاراستم

[...]

همان داستانی دگر یار اوی

ز کردار دقیانُس و کار اوی

وز آن هفت تن همنشست وندیم

که بودند اصحاب کهف ورقیم

یکی کوه بینی رسیده به ابر

[...]

همی راند یک روز و یک شب سیاه

رسیدند نزدیک سنگی سیاه

بتی بر سر سنگ دید از رخام

به نزدیک او شد شه نیکنام

نبشته چنین یافت بر دست اوی

[...]

همان گه نویسنده را پیش خواند

وزاین داستان چند با او براند

چو بر پرنیان بر گذر کرد نی

یکی مژده را شادی افگند پی

که شاه جهان تا جهان شاه باد

[...]

چو پیغام بشنید و نامه بخواند

ز شادی بخندید و خیره بماند

بدو گفت اکنون برو ساز کن

در گنجهای پدر بازکن

فرستاد نامه به هر کشوری

[...]

چو نوشان بدید آن که سخت است کار

نهانی برافگند چندین سوار

به نام همه داستان کرد یاد

که دارای چین باد جاوید و شاد

تن دشمن شاه گیتی به بند

[...]

به خواب اندرون شد شبی سهمناک

روان جهاندار جمشیدِ پاک

چو شمعی بیامد به بالین اوی

ببوسیدن چشم جهان بین اوی

یکی بسته طومار دادش به دست

[...]

چنین هفت سال اندر این کار شد

جهاندیده طیهور بیمار شد

سری را ز گردان نگونسارکرد

بدان لشکر گشن سالار کرد

پس از مرز ماچین چو برگشت شاه

[...]

سوی رزم شد کوش چون روز بود

که بر دشمنان دوش پیروز بود

سپاه و سپهبد ندیدند هیچ

به تاراج کردند یکسر بسیچ

سپه را همی گفت کوش سترگ

[...]

قباد سپهبد چو آمد بهوش

برآورد با لشکر خویش جوش

که برگاشتن روی بهر چرا؟

رها کرد بایست مرده مرا

شما را بکوشید از بهر نام

[...]

بر این داستان دگر دار گوش

نگه کن به کردار و بازار کوش

ز کوش فریبنده دیگر سخن

چنین ساخت داننده مرد کهن

چو بشکست ایران سپه را بدرد

[...]

به خواب اندر آمد سر هر گروه

یکی تا سپیده برآمد ز جای

غو کوس برخاست و آواز نای

سپاه و سپهبد برآمد ز جای

همی رفت تا نزد قارن رسید

[...]

چو دارای چین دید کآمد سپاه

همه خیمه ها دید بی راه و راه

ببخشید دروازه ها بر سران

سرا را ذبس داد بس بیکران

بیاراست باره به مردانِ مَرد

[...]

فرستاد مر کوش را خواند پیش

چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش

یکی مایه ور پایگه ساختش

فراوانش بستود و بنواختش

چو برگشت و آمد بنزدیک شاه

[...]

بفرمود تا قارن نامدار

ز لشکر گزین کرد سیصد هزار

ز تور دلاور سپه خواست نیز

ز ترکان سپاهی برآراست نیز

دو ره صد هزاران سواران جنگ

[...]

وزآن روی قارن برآمد دمان

سوی خیمه ی سلم شد شادمان

بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد

بدیدی کنون لشکر دیوزاد

براندیش خود تا چه افزون کنیم

[...]

دل سلم از آن داستان شد دژم

برون رفت رخسارگان پُر ز نم

ز لشکر یکایک سران را بخواند

شنیده همه پیش ایشان براند

چنین گفت ازاین پس که فردا پگاه

[...]

شکار آرزو کرد یک روز کوش

بشد با سواران پولادپوش

برآنگه که برزد ز کوه آفتاب

ز یوز و سگ و باز و چرخ و عقاب

فراوان کشیدند پیش اندرش

[...]