گنجور

 
ایرانشان

قباد سپهبد چو آمد بهوش

برآورد با لشکر خویش جوش

که برگاشتن روی بهر چرا؟

رها کرد بایست مرده مرا

شما را بکوشید از بهر نام

کز او شاد گشتی شه شادکام

چه سازم بهانه کنون پیش شاه

چو گوید چرا بازگشت آن سپاه

مرا کاشک یکباره هوش از تنم

برفتی چه سازم چه پاسخ کنم

که مردن نکوتر ز ناکرده کار

گذشتن چنین بر در شهریار

سپه گفت کاین کار ما کرده ایم

که زنده تو را بازپس برده ایم

اگر شاه با ما کند آشتی

وگرنه کجا راست پنداشتی

یکایک بگوییم هر کس به شاه

کز این بازگشتن تویی بیگناه

چو بخشایش آرد، نورزد همی

گنه سوی ما بازگردد همی

اگر پهلوان تا سپیده دمان

نرستی سواری ز کام و زبان

به شمشیرمان کوش نگذاشتی

سپه را به خاک اندر انباشتی

همانا همان دوستر نزد شاه

که زنده سوی وی رسد این سپاه

دژم شد سپهبد ز گفتارشان

وز آن ناسزاوار کردارشان

دلش بود از آن بازگشتن دژم

سپاهش رسیدند روز سوم

به خون دست شسته دلیران همه

وز اسبان دشمن گرفته رمه

سر نامجویان به فتراک بر

ز پیشش فگندند بر خاک بر

یکایک بگفتندش از سر گذشت

که کردند با لشکر چین به دشت

بخندید و شد شادمانه دلش

درخشان شد آن پژمریده گلش