وزآن روی قارن برآمد دمان
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد
بدیدی کنون لشکر دیوزاد
براندیش خود تا چه افزون کنیم
که اندیشه آن به که اکنون کنیم
فزون است لشکر ز مور و ملخ
بیابان گرفته ست دریا و شخ
بدین سان که دیدی همه ساخته
چنین شهریاری سرافراخته
ندانم که فرجام این کارزار
چه پیش آورد گردش روزگار
چنین پاسخش داد کای سرفراز
که من ... به اندیشه آمد فراز
که این دیوزاده بد آید به دست
که دشمن دو چندان که ماییم هست
مگر تا جهان است چندین سپاه
ندیده ست گردون به یک جایگاه
همان جایشان سهمگن استوار
ستوران و برگستوانور سوار
کنون هر چه دانی ز نیرنگ و رای
تو را باید آورد دیگر بجای
مگر داور دادگر بی همال
برآورد تو را کام از این بدسگال
بدو گفت قارن که فردا پگاه
کمر بست باید شدن رزمخواه
بدان تا دل لشکری نشکند
همه ترس دشمن ز بن برکند
تو امشب بفرمای تا در شتاب
گذارند کشتی از آن سوی آب
بدان تا بدانند یکسر سپاه
که ما برنگردیم از این رزمگاه
به جان و به دل رای جنگ آورند
بدین رزم خوی پلنگ آورند
بفرمود در شب به ملّاح پیر
که کشتی از آن سو گذارد چو تیر
ز بهر شد آمد دو زورق بماند
دگر یکسر از مرز دریا براند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.