گنجور

 
ایرانشان

همی راند یک روز و یک شب سیاه

رسیدند نزدیک سنگی سیاه

بتی بر سر سنگ دید از رخام

به نزدیک او شد شه نیکنام

نبشته چنین یافت بر دست اوی

که این پیکر کوش وارونه خوی

شه پیل دندان و سالار چین

خداوند فرمان و تاج و نگین

یکی کامرانی که اندر جهان

نبیند کس آن کاو بُدند از مهان

نراند کس آن کاو بر انده ست نیز

سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز

برفت و به دستش همه باد ماند

خراب آمد و گیتی آباد ماند

گر آگاه گردید از کار من

ز فرمان و نیرو و کردار من

ز رای و ز مردی و گنج و سپاه

ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه

نباید که بندد دل اندر جهان

که نوش آشکار و شرنگ از نهان

سه پانصد به گیتی بماندم درون

همه شهریاران به تیغم زبون

شکسته به دستم همی شد درست

ز خاک پی اسب من زر برست

ز سندان گذر کرد زوبین من

چنین آمدی باد نوشین من

کنونم فروریخت اندامها

چنین بود خواهد سرانجامها

سکندر فرو ریخت از دیده آب

همی گفت گیتی فسانه ست و خواب

اگر صد بمانیم وگر صد هزار

همین بود خواهد سرانجام کار

مرا کاشک زین دانشی راستان

کسی کردی آگاه از این داستان

بدانستمی کار و کردار کوش

که از سنگ دیدیم دیدار کوش

پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت

شب و روز یک ماه دیگر برفت