گنجور

 
ایرانشان

فرستاد مر کوش را خواند پیش

چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش

یکی مایه ور پایگه ساختش

فراوانش بستود و بنواختش

چو برگشت و آمد بنزدیک شاه

یکی خلعت آراست او را پگاه

ز تخت گرانمایه و تاج زر

پرستنده خوبان زرّین کمر

از اسبان تازی و هر گونه ساز

ز خوبان چنگی و بربط نواز

هزار اشتر ماده پر خواسته

یکایک به دیبا بیاراسته

صد از زرّناب و صد از بویها

صد از جامه و گونه گون مویها

دگر آلت رزم و ساز یلی

زره بود با خنجر کابلی

درفشی گرانمایه ی پُربها

بدو داد با پیکر اژدها

از آن خواسته خیره شد چشم کوش

ز شادی روانش برآمد بجوش

ندید و ندارد کس آن را به یاد

که خسرو فرستاد زی دیوزاد

ز خورشید دریا چو آمد بجوش

بپوشید تن جامه ی شاه، کوش

بر اسب شهنشاه گیتی نشست

کمر بر میان بَست و بگشاد دست

همی راند با قارن نیکخواه

چنین تا رسیدند در پیشگاه

دو کرسی نهادند در پیش تخت

نشستند با شاه دو نیکبخت

به دست خودش خسرو دادگر

ز فیروزه دادش کیانی کمر

بدو گفت شاه از ره مرغوا

که فیروز بادی و فرمانروا

کمر بر میان بست کوش سترگ

به فرمان کو شهریار بزرگ

دو رخ کوش بر خاک تیره پسود

نیایش همی بر ستایش فزود