گنجور

 
ایرانشان

چنین هفت سال اندر این کار شد

جهاندیده طیهور بیمار شد

سری را ز گردان نگونسارکرد

بدان لشکر گشن سالار کرد

پس از مرز ماچین چو برگشت شاه

در آن دردمندی بماند او دو ماه

چو ماه سه دیگر درآمد، بمُرد

برفت و جهان را به کارم سپرد

سرافراز کارم به گاه پدر

برآمد به سربر کلاه پدر

جهان را چنین دیدم آیین و سان

نماند چنین جایگاه کسان

براین و برآن بر سر آید همی

به جایش یکی دیگر آید همی

جهان چون همی ترک افرون بود

ندانم که فرجام او چون بود

همی تا برآید سه و چار و پنج

یکی بگذرد زین سرای سپنج

وگر هست را نیست خواهید دید

توان گر هست هست آفرید

همی تا برآری تو کاخی به پای

توان نیست کردن فراوان سرای

جهانجوی کارم چو بر شد به تخت

چنانچون پدر دادگر بود سخت

چو فرزند مانَد به فرّخ پدر

بود بی گمان مادرش دادگر

در گنجهای پدر باز کرد

سپاهی دگر را ز نو ساز کرد

ز دریا برون رفت با لشکری

که چون لشکری بود از آن هر سری

بپیوست با او سپاهی دگر

که در چین یله کرده بودش پدر

جهانجوی بر تخت ماچین نشست

به داد و دهش نیز بگشاد دست

به داد و دهش برفزود از پدر

نبشتند نامش همی دادگر

به بخشش همه کشور آباد کرد

دل زیردستان همه شاد کرد