گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱

 

گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم

بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم

تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس

سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم

طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲

 

چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم

غم دل را چه کنم، دل به چه خرّم سازم

شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ

دامن دیده نیارم که فراهم سازم

بس که هر لحظه شکست دگرم پیش آمد

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۳

 

دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن

که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن

به پند ناصح از پای سگانش برندارم سر

به قول دشمنان عیبست ترک دوستان کردن

تنم چون تار مویی بوده در وی نهان زلفت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۴

 

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من

که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من

تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد

باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۵

 

نگذرد روزی که از اشک جهان پیمای من

نگذرد صد نیزه بالا آب از بالای من

چرخ چون خواهد به زنجیر غمم سازد اسیر

حلقه زنجیر سازد اول از بالای من

بهر آسایش شبی نگذاشت پهلو بر زمین

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۶

 

عقل می گوید بحرف عشق ترک دیدن مکن

عشق میگوید که حرف عقل را تمکین مکن

خواب بهتان است بر عشاق ای همدم مرا

چون نهی در خاک از خشت لحد بالین مکن

ای که داغم می نهی بر سینه دل را چاره کن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۷

 

تا به کی پنهان زما ای آب حیوان زیستن

گرچه رسم آب حیوان است پنهان زیستن

اتحادی هست با معشوق عاشق را به بین

از زلیخا عشق و از یوسف بزندان زیستن

بی تو رفتم در گلستان غنچه از من کسب کرد

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۸

 

لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من

کو حریفی تا کند خون جگر در جام من

وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار

این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من

صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۹

 

باز ای دل تازه در کوی بتی جا کرده‌ای

آن چه عمری خواستی امروز پیدا کرده‌ای

شکوه از کشتن بود فردا شهیدان تو را

شکوه ما آن که در کشتن مدارا کرده‌ای

چون توانم دید بزم غیر جایت چون زرشک

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۰

 

زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای

برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای

گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال

راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای

رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۱

 

خوشا دلی که اثیرش کند تمنایی

خوشا سری که توان کرد صرف سودایی

نبرد باد زکوی توام که خاکم کرد

به جستجوی تو هر ذره زو به صحرایی

ز چاک سینه درون دلش توانم دید

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۲

 

خوب نبود آشنایی با بدان خوب مرا

طالب غیری نباید بود مطلوب مرا

نام بی‌دردان به تقریب شکایت برده‌ام

بی‌سبب خواهان نباشد یار مکتوب مرا

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۳

 

باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را

آری آتش آب حیوان است شمع مرده را

از نگاهش دارم امید وصالی زان که گاه

می‌رود صیاد از پی ، صیدِ پیکان خورده را

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۴

 

دوش در بزم که بی روی تو خون بود شراب

کرد یاد دهنت شد دهن جام پر آب

بخت در خواب و ازو این همه آزار کشم

وای بر من اگرم بخت نمی بود به خواب

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۵

 

تو نخل حسنی و جز ناز و فتنه بار تو نیست

کدام فتنه که در چشم پرخمار تو نیست

گرم به تیغ جفا میکشی نمی رنجم

تو مست حسنی و اینها به اختیار تو نیست

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۶

 

دل ها اسیر کرد و گره بر جبین نزد

کس راه دل به خوبی این نازنین نزد

دل جان سپرد پیش تو آزار خود مکن

بر شمع کشته کس به عبث آستین نزد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۷

 

ای که در هجرت شکیبایی ز دل‌ها می‌رود

هیچ می‌دانی که بی‌رویت چه بر ما می‌رود

تا صبا را در گلستان دیده‌ام آسوده‌ام

زان که در کویت ندارد ره که آن جا می‌رود

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۸

 

از تحمل‌های من بر من تغافل می‌کند

هرچه با من می‌کند صبر و تحمل می‌کند

دل درون سینه بهر داغ دارم باغبان

خدمت گلبن برای حاطر گل می‌کند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۹

 

نگویم حال خود از حال من گو بی‌خبر باشد

به بی‌دردان بیان درد دل درد دگر باشد

به محض این که گفتی خواهمت کشتن، مرا کشتی

دروغ است این که کشتن دیگر و گردن دگر باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۰

 

در حشر گر از زلف تو بویی بمن آید

برخیزم از آن پیش که جان سوی من آید

شد سینه گلستان زتو تا چاک نمودم

شاید که ازین رخنه نسیمی به من آید

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۹
sunny dark_mode