گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم

بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم

تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس

سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم

طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من

ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم

چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش

فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode