گنجور

 
وفایی شوشتری

چرا فتاده ای، ای نخل نورسیده ی من

سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من

مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش

چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش

بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را

نمابه دشمن بدخوی زور بازو را

خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری

که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری

گمان من که ترا تیغ منقذ کافر

ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر

بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم

بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم

هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی

توان و تاب از این پیر ناتوان بردی

پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد

دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد