گنجور

 
وفایی شوشتری

از روزگار داد و فغان ز احتساب او

فریاد از تطاول و از انقلاب او

در کام اشقیا نچکاند جز انگبین

در جام اتقیا همه زهر مذاب او

ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب

کافکنده ای به خون همه شیران غاب او

عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون

غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او

عبّاس تشنه کام برون آری از فرات

سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او

تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا

تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او

دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر

کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او

زان صبح شوم آه که در مجلس یزید

بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او

بزم یزید و جام شراب و سر حسین

باید ز پاره ی دل زینب کباب او

صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی

در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او

پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا

یارب چه می دهند به فردا جواب او

حاشا کسی که بسته به این خاندان بود

ایزد به روز حشر نماید عذاب او

ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش

باشد به خاندان شما انتساب او

 
 
 
قطران تبریزی

ماند بچنگ دشمن پرتاب تاب او

باشد گشاده بر همه ارباب باب او

مسعود سعد سلمان

بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او

طاقت نماند پیش مرا با عتاب او

این روی پر ز دره و در خوشاب گشت

از آرزوی دره و در خوشاب او

از رشگ آن نقاب که بر روی او رسد

[...]

ابن یمین

کردم سئوال از کرم خواجه حاجتی

بیرون ز وعده ئی نشنیدم جواب او

طبعش بگاه وعده بود راست چون سحاب

با رعد و برق لیک نبارد سحاب او

نی ابر باز میشود از روی آسمان

[...]

جامی

آن ترک نیم مست که جان شد خراب او

صد بار سوختیم ز ناز و عتاب او

بر طرف بام اگر مه شبگرد بیندش

شرمنده گردد از رخ چون آفتاب او

من کیستم که بوسه زنم پای دوست کاش

[...]

کلیم

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او

صحرانشین بود سپه بیحساب او

هر نوبهار طفل دبستان گلشنست

هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او

بلبل بروی گل غزلی را که سر کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه