گنجور

 
ابوالفرج رونی

گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آب

ربود حرص امارت قرار آتش و آب

همی شکنجد باد و همی شکافد خاک

به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب

به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل

نیافت اصلی جز مستعار آتش و آب

به کارزار منه پیش این دو سلطان پی

که کارزار کند کارزار آتش و آب

به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن

که موم و ملح شود زینهار آتش و آب

«نهاد گوئی چون مهر در کنار نگین

سپهر ملک زمین در کنار آب و آتش

مگر گریز گه تنگشان شناسد باز

بدان نگردد گردشکار آتش وآب

مگر که شاهی جمشیدشان شناسد مور

بدان کند حذر از رهگذار آتش و آب

بلند گشت بره بانک نام و آتش سنگ

بزرگ شد به هنر کارزار آتش و آب

ز بأس و رفق خداوند ماست پنداری

شعار آتش و آب و دثار آتش و آب

تبارک آن ملک واحدی که صاحب را

به بأس و رفق کند جفت و یار آتش وآب

عماد دولت و دین طاهر علی که دلش

یسار دارد بیش از یسار آتش و آب

بهار فضل و بزرگی که تن نیاراید

مگر به جامه خلقش بهار آتش و آب

نگار طبع کریمی که چشم نگشاید

مگر به خامه لطفش نگار آتش و آب

عیار ذهنش و رایش نه معتبر دارند

بلی نه معتبر آید عیار آتش و آب

وقار عزمش و حزمش نه محتمل باشد

نعم نه محتمل آید وقار آتش و آب

همی منیع تر آید ز گرد موکب او

حصار منزل او از حصار آتش و آب

همی شنیع تر آید ز باد هیبت او

دوار دشمن او از دوار آتش و آب

فرو نشاند با من ارتکاب فتنه و شور

ضعیف کرد به نهی اقتدار آتش و آب

به زیر عقل کی آید شمار معرفتش

به زیر عقل گر آمد شمار آتش و آب

چه باک دارد با عزم و حزم او عاقل

که چون زبانه بود در جوار آتش و آب

چه عجب آرد در ظل امن او عاقل

که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب

ز کین و مهوش چون خلق ساعت اندر ملک

همی فزاید خویش و تبار آتش و آب

بدین دو دخل مدد یافت ورنه بگسستی

قضا به چرخ گران پود و تار آتش و آب

همیشه تا بجهان چون درآید و برود

بلند و پست بود کوه و غار آتش و آب

بسود و پایه غنی باد روزگار بقات

چنانکه هست غنی روزگار آتش و آب

حسود او بدل و دیده سال و مه مانده

چو شمع و طشتش در انتظار آتش و آب