گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند

بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم

پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش

قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟

مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف

سر زنجیر به پای من دیوانه زدند

عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار

که به دریای غمت از پی دردانه زدند

بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق

که گدایان درش، افسر شاهانه زدند

هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا

دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند

گرچه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست

پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟

دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان

مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند

آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد

آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند