گنجور

 
امیر شاهی

به خود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را

خم زلفت به قلاب محبت می‌کشد ما را

اگر درپایت افکندم سری، عیبم مکن، کآنجا

چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را

تو در دل می‌رسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان

زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را

غم ناآمده خوردن به نقدم رنجه می‌دارد

همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را

ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی

بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا