×
|
غیرفعال و فعال کردن دوبارهٔ حالت چسبانی نوار ابزار به بالای صفحات
|
|
راهنمای نوار ابزار
|
|
پیشخان کاربر
|
|
اشعار و ابیات نشانشدهٔ کاربر
|
|
اعلانهای کاربر
|
|
ادامهٔ مطالعه (تاریخچه)
|
|
خروج از حساب کاربری گنجور
|
|
لغزش به پایین صفحه
|
|
لغزش به بالای صفحه
|
|
لغزش به بخش اطلاعات شعر
|
|
لغزش به بخش حاشیههای شعر
|
|
لغزش به بخش تصاویر نسخههای خطی، چاپی و نگارههای هنری مرتبط با شعر
|
|
لغزش به بخش ترانهها و قطعات موسیقی مرتبط با شعر
|
|
لغزش به بخش شعرهای همآهنگ
|
|
لغزش به بخش خوانشهای شعر
|
|
لغزش به بخش شرحهای صوتی
|
|
فعال یا غیرفعال کردن لغزش خودکار به خط مرتبط با محل فعلی خوانش
|
|
فعال یا غیرفعال کردن شمارهگذاری خطوط
|
|
کپی نشانی شعر جاری در گنجور
|
|
کپی متن شعر جاری در گنجور
|
|
به اشتراکگذاری متن شعر جاری در گنجور
|
|
مشابهیابی شعر جاری در گنجور بر اساس وزن و قافیه
|
|
مشاهدهٔ شعر مطابق قالببندی کتابهای قدیمی (فقط روی مرورگرهای رومیزی یا دستگاههای با عرض مناسب)
|
|
نشان کردن شعر جاری
|
|
ویرایش شعر جاری
|
|
ویرایش خلاصه یا برگردان نثر سادهٔ ابیات شعر جاری
|
|
شعر یا بخش قبلی
|
|
شعر یا بخش بعدی
|
۳۸۰۱
... آورده پدید بیضه ای چند
آن یک پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند ...
۳۸۰۲
به سر خاک پدر دخترکی
صورت و سینه بناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می پیوست
گریه ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست ...
۳۸۰۳
دختری خرد شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد
موزه سرخ مرا دور فکند
جامه مادر من در بر کرد
یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد
دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من کودن و بی مشعر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد
هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد
اشک خونین مرا دید و همی
خنده ها با پسر و دختر کرد
هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد
آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد
نزد من دختر خود را بوسید
بوسه اش کار دو صد خنجر کرد
عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوییش مرا مضطر کرد
همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد
هر که بد کرد بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد
تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد
شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آواره بام و در کرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من باور کرد
چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده نظر کمتر کرد
مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد
آسمان خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ پرواز ببال و پر کرد
من سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد این فلک اخضر کرد
۳۸۰۴
... از چه سر همسری ما نداشت
ای پدر پیر ز چین آمدم
از بلد شک به یقین آمدم ...
۳۸۰۵
... بباغ کرد ره و میوه ای ز شاخه چید
گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید ...
۳۸۰۶
... صاعقه در موسم خرمن بلاست
گفت چنین کای پدر نیک رای
صاعقه ما ستم اغنیاست ...
۳۸۰۷
... اطفال را به صحبت من از چه میل نیست
کودک مگر نبود کسی کو پدر نداشت
امروز اوستاد به درسم نگه نکرد ...
... بر وصله های پیرهنم خنده می کنند
دینار و درهمی پدر من مگر نداشت
خندید و گفت آنکه به فقر تو طعنه زد
از دانه های گوهر اشکت خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس از آنک
چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت ...
۳۸۰۸
... بوقت شیر ز شیرم گرفت دایه دهر
نه با پدر نفسی زیستم نه با مادر
عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم ...
۳۸۰۹
... بحکم نا حق هر سفله خلق را نکشند
اگر ز قتل پدر پرسشی کند پسری
درخت جور و ستم هیچ برگ و بار نداشت ...
۳۸۱۰
قاضی بغداد شد بیمار سخت
از عدالتخانه بیرون برد رخت
هفته ها در دام تب چون صید ماند
محضرش خالی ز عمرو زید ماند
مدعی دیگر نیامد بر درش
ماند گرد آلود مهر و دفترش
دادخواه و مردم بیدادگر
هر دو رو کردند بر جای دگر
آن دکان عجب شد بی مشتری
دیگری برداشت کار داوری
مدتی قاضی ز کسب و کار ماند
آن متاع زرق بی بازار ماند
کس نمی آورد دیگر نامه ای
بره ای قندی خروسی جامه ای
نیمه شب دیگر کسی بر در نبود
صحبتی از بدره های زر نبود
از کسی دیگر نیامد پیشکش
از میان برخاست صلح و کشمکش
مانده بود از گردش دوران عقیم
حرف قیم دعوی طفل یتیم
بر نمی آورد بزاز دغل
طاقه کشمیری از زیر بغل
زر دگر ننهاد مرد کم فروش
زیر مسند تا شود قاضی خموش
چون همی نیروش کم شد ضعف بیش
عاقبت روزی پسر را خواند پیش
گفت دکان مرا ایام بست
دیگرم کاری نمی آید ز دست
تو بمسند برنشین جای پدر
هر چه من بردم تو بعد از من ببر
هر چه باشد باز نامش مسند است
گر زیانش ده بود سودش صد است
گر بدانی راه و رسم کار را
گرم خواهی کرد این بازار را
سالها اندر دبستان بوده ای
بس کتاب و بس قلم فرسوده ای
آگهی از حکم و از فتوای من
از سخنها و اشارتهای من
کار دیوانخانه میدانی که چیست
وانکه میبایست بارش برد کیست
تو بسی در محضر من مانده ای
هر چه در دفتر نوشتم خوانده ای
خوش گذشت از صید خلق ایام من
ای پسر دامی بنه چون دام من
حق بر آنکس ده که میدانی غنی است
گر سراپا حق بود مفلس دنی است
حرف ظالم هر چه گوید می پذیر
هر چه از مظلوم میخواهی بگیر
گاه باید زد به میخ و گه به نعل
گر سند خواهند باید کرد جعل
در رواج کار خود چون من بکوش
هر که را پر شیرتر بینی بدوش
گفت آری داوری نیکو کنم
خدمت هر کس بقدر او کنم
صبحگاهان رفت و در محضر نشست
شامگه برگشت خون آلوده دست
گفت چون رفتم بمحضر صبحگاه
روستایی زاده ای آمد ز راه
کرد نفرین بر کسان کدخدای
که شبانگه ریختندم در سرای
خانه ام از جورشان ویرانه شد
کودک شش ساله ام دیوانه شد
روغنم بردند و خرمن سوختند
بره ام کشتند و بز بفروختند
گر که این محضر برای داوری است
دید باید کاین چه ظلم و خودسری است
گفتم این فکر محال از سر بنه
داوری گر نیک خواهی زر بده
گفت دیناری مرا در کار نیست
گفتمش کمتر ز صد دینار نیست
من همی گفتم بده او گفت نی
او همی رفت و منش رفتم ز پی
چون درشتی کرد با من کشتمش
قصه کوته گشت رو در هم مکش
گر تو میبودی به محضر جای من
همچو من کوته نمیکردی سخن
چونکه زر میخواستی و زر نداشت
گفته های او اثر دیگر نداشت
خیره سر میخواندی و دیوانه اش
میفرستادی به زندانخانه اش
تو به پنبه میبری سر ای پدر
من به تیغ این کار کردم مختصر
آن چنان کردم که تو میخواستی
راستی این بود و گفتم راستی
زرشناسان چون خدا نشناختند
سنگشان هر جا که رفت انداختند
۳۸۱۱
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک زندان تو گشت ای مه زندانی من
از ندانستن من دزد قضا آگه بود
چو تو را برد بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین داد سر و سامانت
کاش می خورد غم بی سر و سامانی من
به سر خاک تو رفتم خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیده نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من
صفحه روی ز انظار نهان می دارم
تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من
دهر بسیار چو من سربه گریبان دیده است
چه تفاوت کندش سربه گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمه دل می دادم
آب و رنگت چه شد ای لاله نعمانی من
من یکی مرغ غزل خوان تو بودم چه فتاد
که دگر گوش نداری به نواخوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من
۳۸۱۲
... پیر کنعان من از ناله بیاسای که یوسف
پسری نیست که دیگر به سراغ پدر آید
دانم آن سنگدل آخر شود از کرده پشیمان ...
۳۸۱۳
... هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم ...
۳۸۱۴
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در آیند از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
۳۸۱۵
چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم
خون کند خاطر من خاطره عهد قدیم
چه شدن آن طره پیوند دل و جان که دگر
دل بشکسته عاشق ننوازد به نسیم
آن دل بازتر از دست کریمم یارب
چون پسندی که شود تنگتر از چشم لییم
عهد طفلی چو بیاد آرم و دامان پدر
بارم از دیده به دامان همه درهای یتیم
یاد بگذشته چو آن دور نمای وطن است
که شود برافق شام غریبان ترسیم
یا به آهو روشان انس وصفا ده یارب
یا ز صاحبنظران بازستان ذوق سلیم
سیم و زر شد محک تجربه گوهر مرد
که سیه باد بدین تجربه روی زر و سیم
دردناک است که در دام شغال افتد شیر
یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم
نشود مرغ چمن همنفس زاغ و زغن
“روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم”
دولت همت سلطان قناعت خواهم
تا تمنا نکنم نعمت ارباب نعیم
هم از الطاف همایون تو خواهم یارب
در بلایای تو توفیق رضا و تسلیم
نقص در معرفت ماست نگارا ور نه
نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد
محترم دار به جان صحبت یاران قدیم
۳۸۱۶
... به پای بوته ها گریم به یاد دامن مادر
که از طفلی مرا آواره از ملک پدر کردی
ز گرد کاروان گیرم سراغ محمل لیلی ...
۳۸۱۷
... چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق ...
۳۸۱۸
... ۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است
منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی ...
... گؤزللرین آخره قالمیشییدی
وارونه گشت بعد پدر کار روزگار
اوننان سورا دؤنرگه لر دؤنوبلر ...
۳۸۱۹
... گنجینه ای ز معتمدالدوله مانده باز
گنج پدر به زاده آزاده می رسد
۳۸۲۰
مباش جان پدر غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند احترام پدر ...