گنجور

 
شهریار

گر به پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید

از در آشتیَم آن مه بی‌مهر درآید

آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان

با دم عیسویم این دم آخر به سر آید

خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب

به تماشای من از روزنه کلبه درآید

دلکش آن چهره که چون لاله برافروخته از شرم

بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید

سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل

گر تو هم یادت ازین قمری بی‌بال و پر آید

شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست

تا نسیم سحرم بال و پرافشان به بر آید

پیر کنعان من از ناله بیاسای که یوسف

پسری نیست که دیگر به سراغ پدر آید

دانم آن سنگدل آخر شود از کرده پشیمان

آن زمان در پی من کوی به کو، دربه‌در آید

رود از دیده چو با یاد منش اشک ندامت

لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید

دود شد شمع از آن شعله که در خرمنش افروخت

چند گویی که به پایان شب غم سحر آید

ماه کنعان چو به تلخی به دل چاه کند جان

کاروان گو همه با بار گلاب و شکر آید

شهریارا گله از گیسوی یار این‌همه بگذار

کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید