گنجور

 
۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶ - در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید

 

... من ز دیدار شه جدا ماندم

آدم از خلد و روضه رضوان

چشم بد ناگهان مرا دریافت ...

فرخی سیستانی
 
۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳

 

... به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان

بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش

نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو ...

ناصرخسرو
 
۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱۳ - در انجام کتاب گوید

 

... سپاهان را طراز پادشاییست

بهشت خلد را ماند سپاهان

کف خواجه عمیدش گشته رضوان

خداوندی به داد و دین مؤید ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح ابونصر مملان

 

... بجنگ و آشتی مایه ست دایم درد و درمان را

بلای خلق را رضوان ز خلد اینجا فرستاده

ستیزه بود پنداری به دل با خلق رضوان را

به کفر ایمان تبه گردد ولیکن رنج مردم را ...

... اگر یاری کند یک بار شیطان را و مالک را

وگر خصمی کند یک راه حورا را و رضوان را

کند ماننده رضوان خدای از تور مالک را

کند ماننده حورا خدای از حسن شیطان را ...

قطران تبریزی
 
۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

آنم که اگر به خلد جایی سازم

حورالعین را کشید باید نازم

رضوان سبک ار پیش نیاید بازم

بر تابم روی و سوی دوزخ تازم

مسعود سعد سلمان
 
۶

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر

 

... این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک

و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار

گلبن عروس وار بیاراست خویشتن ...

... آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار

آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای

وین از پر فریشتگان دوخته ازار ...

عمعق بخاری
 
۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۸ - آداب طعام خوردن دوستان که به زیارت یکدیگر می روند

 

... ادب دوم آن که ماحضر پیش آرد چون دوستی به زیارت وی آید و هیچ تکلف نکند و اگر ندارد وام نکند و اگر بیش از آن نبود که از عیال وی نماند بگذارد ایشان را و کسی امیرالمومنین علی ع را میزبانی کرد گفت به سه شرط آیم که از بازار هیچ نیاری و از آنچه در خانه است هیچ بازنگیری و نصیب عیال تمام به ایشان بگذاری و فضیل عیاض گوید که مردمان که از یکدیگر بریده شده اند به تکلف بریده شده اند اگر تکلف از میان برخیزد استاح وار یکدیگر را بتوانند دید

دوستی با یکی از بزرگان تکلف کرد گفت چون تنها باشی از این نخوری و من تنها باشم هم نخورم چون گرد آییم چرا باید این تکلف کرد یا تکلف از میان برگیر یا من در باقی کنم و سلمان رضی الله عنه گوید ما را رسول ص فرموده است که تکلف نکنیم و از ما حضر بازنگیریم و صحابه رضوان الله علیهم نان پاره و خرمای خشک پیش یکدیگر بردندی و گفتندی ندانم کدام بزهکارتر است آن که حقیر دارد آن را که حاضر بود و فراپیش نیارد یا آن که چون پیش وی آرند حقیر دارد و نخورد

و یونس پیغمبر ع نان پاره و تره که وی کشته بودی پیش مردمان آوردی و گفتی اگر نه آن است که لعنت کرده است خدای تعالی متکلفان را تکلف کردمی و قومی خصومتی داشتند زکریا ع را طلب داشتند تا میانجی ایشان کند به خانه وی شدند ورا ندیدند و زنی نیکو را دیدند عجب داشتند که وی پیمبر است و با چنان زن تنعم کند چون وی را طلب کردند جایی مزدور بود وی را یافتند طعام می خورد و ایشان سخن می گفتند و وی نگفت که با من نان خورید و چون برخاست پای برهنه بیرون آمد ایشان را این هرسه کار از وی عجب آمد پرسیدند که این چیست گفت آن زن با جمال از برای آن دارم تا دین مرا نگاهدارد و چشم و دل من به جای دیگر نگذارد و شما را نگفتم که طعام خورید که آن مزد من بود تا کار کنم که اگر کمتر خوردمی در کار ایشان تقصیر کردمی و آن فریضه من بود و پای برهنه از آن رفتم که میان خداوندان زمین ها عداوت بود نخواستم که خاک زمین در کفش من رود و به دیگر زمین برده آید و بدین معلوم شود که صدق و راستی در کارها از تکلف اولیتر

ادب سیم آن که بر میزبان تحکم نکند چون داند که دشوار خواهد بود و اگر مخیر کند وی را میان دو چیز آسانتر اختیار کند که رسول ص چنین کردی در همه کارها و کسی نزدیک سلمان شد رضی الله عنه پاره ای نان جوین و نمک پیش آورد گفت اگر سعتر بودی با این نمک به بودی سلمان چیزی نداشت مطهره به سعتر گرو کرد چون نان بخورد گفت الحمدلله الذی قنعنا بما رزقنا سلمان گفت اگر تو را قناعت بودی مطهره من به گرو نبودی اما جایی که داند که دشوار نبود و آن کس شاد شود روا بود که از او درخواهد شافعی رحمه الله علیه به بغداد در خانه زعفرانی بودی و هر روز زعفرانی نخست الوان طعام به طباخه دادی یک روز شافعی به خط خویش لونی طعام درافزود چون زعفرانی آن خط در دست کنیزک بدید شاد شد و به شکرانه کنیزک را آزاد کرد

ادب چهارم آن که خداوند خانه ایشان را گوید که چه خواهید و چه آرزو کنید چون در دل راضی بود بدانچه ایشان حکم کنند که چه خواهید و چه آرزو کنید چون در دل راضی بود بدانچه ایشان حکم کنند که آنچه آرزوی ایشان بود ثواب در آن بیشتر بود و رسول علیه الصلوه و السلام می گوید هرکه به آرزوی برادری مسلمان قیام کند او را هزار حسنه بنویسند و هزار هزار سییه از وی بسترند و هزار هزار درجه وی را بردارند و از سه بهشت وی را نصیب کنند فردوس و عدن و خلد اما پرسیدن که چیزی آورم یا نه آن مکروه است و مذموم بلکه آنچه باشد بیاورد و اگر نخورد بازبرگیرد

غزالی
 
۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... چون بندگان یکدل چون چاکران یکتا

حورا به خلد رضوان پیرایه بر فشاند

چون شعر من بخواند در مجلس تو حورا ...

... جاوید باش و خرم برکام دل توانا

شادی به تو مخلد شاهی به تو مؤید

ملت به تو مزین دولت به تو مهنا ...

امیر معزی
 
۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... کنیت صدیق داد و نام پیغمبر مرا

جان پاک میر ابوحاتم همی گوید به خلد

کز نشاط اوست ناز و شادی و مفخر مرا

گرچه بی پیکر مرا در روضه رضوان خوش است

آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا ...

امیر معزی
 
۱۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... تو اندر دست و بر پای ایستاده پیش تو سروی

کزو رشک آید اندر خلد حورالعین و رضوان را

امیر معزی
 
۱۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

... از عدل تو پیش مصطفی خالد

دادست به خلد مژده رضوان را

اصل است گه شجاعت و مردی ...

امیر معزی
 
۱۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۷

 

... بخت تو مسعود باد و فال تو اسعد

بزم تو چون خلد و تو نشسته چو رضوان

شاد به خلد اندرون ز عمر مخلد

روز تو فرخ به فر خسرو سرور ...

امیر معزی
 
۱۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵

 

... روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد

کرد در خلد برین روح الامین او را دعا

حور آمین کر و رضوان گوش بر آمین نهاد

اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند ...

امیر معزی
 
۱۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸

 

ز فر باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد

همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد ...

... می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت

که مجلس گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد

تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی ...

امیر معزی
 
۱۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷

 

... چاکر و مولای او را چاکر و مولا بود

شاد جان باشد غیاث الدین والدنیا به خلد

تا ولیعهدش مغیث الدین والدنیا بود ...

... گر برد روح الامین مدح تو را سوی بهشت

افسر رضوان بود یا زیور حورا بود

از معزالدین معزی را به خدمت خواستن ...

امیر معزی
 
۱۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵

 

جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر

که گویی جنه الفردوس را بگشاد رضوان در

جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن ...

... زمین کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر

ایا راضی ز تو در خلد جان خواجه ماضی

نژاد او سر ملک است و آن سر را تویی افسر ...

... بهشت است این علی التحقیق و حوران اند پیکرها

تو رضوانی و جام می به دست از چشمه کوثر

خداوندا اگر کردم بسی تقصیر در خدمت ...

امیر معزی
 
۱۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۶

 

... شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه

شادجان اند از تو در خلد برین جد و پدر

چون تو سلطانی نبود از عهد آدم تاکنون ...

... از هنرمندی شکوفه وز خردمندی ثمر

پیش تو در میزبانی صورت رضوان گرفت

تا بهشت عدن را بر بزم تو بگشاد در ...

امیر معزی
 
۱۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵

 

... پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار

گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا

او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار

خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست

بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار ...

امیر معزی
 
۱۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۲

 

... ور ز طبعت برد بخور بخار

بوی خلد آید از بخار بخور

ای به فضل و کرم ز خالق و خلق ...

... خواندی مدح تو به جای زبور

بر سر او فشاندی رضوان

حله های بهشت و زیور حور ...

... جسم او گنج فتنه را گنجور

بزم تو خلد و او چو حورالعین

تو چو رضوان و می شراب طهور

تو به حسن و جمال او خرم ...

امیر معزی
 
۲۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۴

 

... واندر حریم عدلت آهو شود چو ضیغم

با جود تو گشاید درهای خلد رضوان

با عدل تو ببندد مالک در جهنم ...

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۱۲