گنجور

 
۱

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۴

 

... چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود ...

رودکی
 
۲

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۲

 

... گیردی آب جوی رز پندام

چون بود بسته بنک راه ز خس

رودکی
 
۳

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۸۹ - مادر می

 

... تا نخورد شیر هفت مه به تمامی

از سر اردیبهشت تا بن آبان

آن گه شاید ز روی دین و ره داد ...

... باز چو آید به هوش و حال ببیند

جوش بر آرد بنالد از دل سوزان

گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز ...

... درش کند استوار مرد نگهبان

چون بنشیند تمام و صافی گردد

گونه یاقوت سرخ گیرد و مرجان ...

... چنگ مدک نیر و نای چابک جانان

یک صف میران و بلعمی بنشسته

یک صف حران و پیر صالح دهقان ...

... قامت چون سرو و زلفکانش چوگان

زان می خوشبوی ساغری بستاند

یاد کند روی شهریار سجستان ...

... گوید هر یک چو می بگیرد شادان

شادی بو جعفر احمد بن محمد

آن مه آزادگان و مفخر ایران ...

... سیرت او گیر و خوب مذهب او دان

آن که بدو بنگری به حکمت گویی

اینک سقراط و هم فلاطن یونان ...

... آنچه کس از نعمتش نبینی عریان

بسته گیتی ازو بیابد راحت

خسته گیتی ازو بیابد درمان ...

... دولت او یوز و دشمن آهوی نالان

عمرو بن اللیث زنده گشت بدو باز

با حشم خویش و آن زمانه ایشان ...

... رودکیا برنورد مدح همه خلق

مدحت او گوی و مهر دولت بستان

ورچه بکوشی به جهد خویش بگویی ...

... زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان

سخت شکوهم که عجز من بنماید

ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان ...

... و آن معادی به زیر ماهی پنهان

طلعت تابنده تر ز طلعت خورشید

نعمت پاینده تر ز جودی و ثهلان

رودکی
 
۴

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹ - قصیده

 

... به من ده تا بدارم یادگاری

به پرده ی چشم بنویسم به عنبر

به حلقه ی زلفک خویشش ببندم

چو تعویذی فرو آویزم از بر ...

... بدین اندر نیارم سر به چنبر

چرا بنویسیم باری مدیحی

امیر نامداران شاه مهتر ...

... بترسیدم که ناگاهان کنارم

تهی گرداند از بستان عبهر

چو از من بگسلد کی بینمش باز ...

... گل اندر بوستانان بشکفیده

بسان گلبنان باغ پر بر

تو گویی هر یکی حور بهشتی است ...

... بزیر دیبه سبز اندر آنک

ترنج سبز و زرد از بار بنگر

یکی چون حقه ی از زر خفچه است

یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر

بنفشه زیر و زیر شاخ سوسن

چو بر دیبای زنگاری مزبر ...

دقیقی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب

 

... ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم

 

... بر آورده بی رنج و بی روزگار

یکی آتشی بر شده تابناک

میان آب و باد از بر تیره خاک ...

... ببخشید دانا چنان چون سزید

فلک ها یک اندر دگر بسته شد

بجنبید چون کار پیوسته شد ...

... نپوید چو پیوندگان هر سویی

و زان پس چو جنبنده آمد پدید

همه رستنی زیر خویش آورید ...

... نداند بد و نیک فرجام کار

نخواهد از او بندگی کردگار

چو دانا توانا بد و دادگر ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر

 

... نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بسته یک دگر راست راه

منم بنده اهل بیت نبی

ستاینده خاک پای وصی ...

... خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن ...

فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود

 

... چون او مرزبانی نیامد پدید

چو خورشید بر چرخ بنمود تاج

زمین شد به کردار تابنده عاج

چه گویم که خورشید تابان که بود ...

... دل من چو نور اندر آن تیره شب

نخفته گشاده دل و بسته لب

چنان دید روشن روانم به خواب ...

... ز قنوج تا پیش دریای سند

به ایران و توران ورا بنده اند

به رای و به فرمان او زنده اند ...

... شهنشاه را سر به سر دوست وار

به فرمان ببسته کمر استوار

نخستین برادرش که تر به سال ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۱

 

... پر از هوش مغز و پر از رای دل

چو بنشست بر جایگاه مهی

چنین گفت بر تخت شاهنشهی ...

... به فرمان یزدان پیروزگر

به داد و دهش تنگ بستم کمر

و زان پس جهان یک سر آباد کرد ...

فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » طهمورث » طهمورث

 

پسر بد مر او را یکی هوشمند

گرانمایه طهمورث دیو بند

بیامد به تخت پدر بر نشست

به شاهی کمر بر میان بر ببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند ...

... هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موی ...

... خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگرید

سیه گوش و یوز از میان برگزید

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آن که بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز ...

... که او دادمان بر ددان دستگاه

ستایش مر او را که بنمود راه

مر او را یکی پاک دستور بود ...

... نزد جز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پیش جهاندار بر پای شب ...

... سر مایه بد اختر شاه را

در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نیکی نمودی به شاه ...

... که تابید ازو فره ایزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تیز رو بارگی بر نشست ...

... بر آشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش میان

به گردن بر آورد گرز گران ...

... جهاندار طهمورث بافرین

بیامد کمربسته جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو جنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ

از ایشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرز گران کرد پست

کشیدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زینهار ...

... بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پیوند او ...

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۱

 

گرانمایه جمشید فرزند او

کمر بست یک دل پر از پند او

برآمد بر آن تخت فرخ پدر

به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی

جهان گشت سرتاسر او را رهی ...

... بدین اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و از این چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشه جامه کرد ...

... نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند ...

... چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی ...

... از این هر یکی را یکی پایگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازه خویش را ...

... ز خارا به افسون برون آورید

شد آراسته بندها را کلید

دگر بوی های خوش آورد باز ...

... چنین سال پنجه برنجید نیز

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنی ها چو آمد به جای ...

... ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

میان بسته دیوان به سان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش ...

... نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید ...

... چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس ...

فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲

 

... چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخن ...

... بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند ...

... پرستنده با او ببردی چراغ

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

سر تازیان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست ...

فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۳

 

... به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار

به چنگ اندرون گرزه گاوسار ...

... شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ ...

... زند بر سرت گرزه گاوسار

بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین

چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی ...

فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۴

 

... جهانجوی با فر جمشید بود

به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی ...

... تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز

برو بر سر آورد ضحاک روز ...

... چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو

بباشم پرستنده پند تو ...

فردوسی
 
۱۵

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۰

 

... کلاه کیی جست و بگرفت جای

برون آورید از شبستان اوی

بتان سیه موی و خورشید روی ...

... روانشان ازان تیرگیها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان ...

... چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته ام لاجرم جنگجوی

از ایران به کین اندر آورده روی ...

... کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک ...

... بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی گناهان هزار ...

فردوسی
 
۱۶

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۱

 

... شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام

به کندی زدی پیش بیداد گام ...

... همه شهر یکسر پر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز ...

... که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد ...

... نشست از بر باره راه جوی

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بیامد چو پیش سپهبد رسید ...

... بیامد به تخت کیی بر نشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ایوان تو ...

... به مردی نشیند به آرام تو

زتاج و کمر بسترد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس ...

... گرین نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم ...

... یکی گرزه گاوپیکر به دست

همه بند و نیرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

فردوسی
 
۱۷

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۲

 

جهاندار ضحاک ازان گفت گوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد ...

... پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشید تن ...

... مزن گفت کاو را نیامد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او

نیاید برش خویش و پیوند او ...

... کمندی بیاراست از چرم شیر

به تندی ببستش دو دست و میان

که نگشاید آن بند پیل ژیان

نشست از بر تخت زرین او ...

... پرآشوب گردد سراسر زمین

به بند اندرست آنکه ناپاک بود

جهان را ز کردار او باک بود ...

... همه دل به فرمانش آراسته

فریدون فرزانه بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان ...

... وزان شهر نایافته هیچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هیونی برافگنده زار ...

... گذشتست و بسیار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شیر خوان برد بیدار بخت ...

... به خوبی یکی راز گفتش به گوش

که این بسته را تا دماوند کوه

ببر همچنان تازیان بی گروه ...

... بیاورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید

نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران

به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آویخته

وزو خون دل بر زمین ریخته ...

... گسسته شد از خویش و پیوند او

بمانده بدان گونه در بند او

فردوسی
 
۱۸

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۵

 

... سیم دشت گردان و ایران زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مراو را سزید ...

... بیامد به تخت کیی برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند ...

فردوسی
 
۱۹

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۷

 

فرستاده سلم چون گشت باز

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهانجوی را پیش خواند ...

... گرت سر بکارست بپسیچ کار

در گنج بگشای و بربند بار

تو گر چاشت را دست یازی به جام ...

... پس از رنج رفتن ز جای سپنچ

چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت

درختی چرا باید امروز کشت ...

فردوسی
 
۲۰

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۰

 

... نهادند سر سوی پرده سرای

چو از خیمه ایرج به ره بنگرید

پر از مهر دل پیش ایشان دوید ...

... ترا باید ایران و تخت کیان

مرا بر در ترک بسته میان

برادر که مهتر به خاور به رنج ...

... چو از تور بشنید ایرج سخن

یکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی ...

... به کوشش فراز آورم توشه ای

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پیر گشته پدر ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۵۴۷
sunny dark_mode