جهاندار ضحاک از آن گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن بادپایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان جنگاوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
ز اسپان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگاوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت وز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پئی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه ضحاک را
مر آن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد
پس آنگاه ضحاک شد چارهجوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شستیازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پریچهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیآمد فریدون به کردار باد
بر آن گُرزهٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش، ترگ بشکست خرد
بیآمد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او
نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید نآسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین او
بیفگند ناخوب آیین او
بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که با پیشهور
به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گُرزدار
سزاوار هر کس پدید است کار
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین
به بند اندر است آن که ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخنهای شاه
از آن مرد پرهیز با دستگاه
وز آن پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان
بر اندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهانآفرین
همی گفت کاین جایگاه من است
به نیک اختر بومتان روشن است
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرمان گُرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکیدهش
به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
وگر نه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وز آن شهر نایافته هیچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند از این گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتهست و بسیار خواهد گذشت
بر آن گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کآرد سرش را نگون
بیآمد هم آن گه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بیگروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
بیآورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیآورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بر آن گونه آویخته
وز او خون دل بر زمین ریخته
از او نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
ضحاک به تحریک کندرو (بخش قبل) به پایتختش برمیگردد تا فریدون را سرنگون کند. اما مردم شهر که از دست ستمهای ضحاک به جان آمدهاند به دفاع از فریدون به میدان میروند. ضحاک تصمیم میگیرد که مخفیانه به کاخ برود. آنجا شهرناز را میبیند که با فریدون عشق میبازد و از او بدگویی میکند. کنترل خودش را از دست میدهد و به سمت شهرناز حمله میکند. فریدون با گرز گاوسار بر سرش میکوبد. فرشتهٔ سروش در آخرین لحظه جلوی کشته شدن ضحاک را میگیرد و به فریدون میگوید که لحظهٔ مرگ او فعلاً نرسیده است. در نهایت فریدون ضحاک را به کوه دماوند میبرد و او را آنجا به بند میکشد.
فریدون به خاطر گفتگویی که با کندرو داشت عصبانی شد و آمادهٔ رفتن شد.
فردای آن شب ...
... دستور داد که اسبان تندرو و باهوش را زین کنند و ...
با سپاهی بزرگ متشکل از نرهدیوان جنگی راه افتاد.
از بیراهه وارد کاخ شد و آن را اشغال کرد.
سپاه فریدون تا فهمیدند همه به سمت آن بیراهه رفتند.
از اسب فرود آمدند و در آن گذرگاه تنگ با سپاهیان ضحاک درآویختند.
همهٔ پشتبامها و گذرگاههای شهر پر از مردمی شد که توان جنگیدن داشتند.
همهٔ مردم به پشتیبانی فریدون درآمدند چون از ضحاک دلخون بودند.
از دیوارها خشت و از بامها سنگ و از کوچهها تیر و شمشیر ...
... مانند باران میریخت و هیچ پیی سالم نماند.
در شهر، هر جوانی که وجود داشت و افراد پیرتر که در میدان جنگ با دانایی و تجربه بودند ...
... آنها به سمت لشکر افریدون رفتند و از نیرنگهای ضحاک رهایی یافتند.
صدایی از آتشکده بلند شد که حتی اگر شاهی بر تخت نشسته باشد یک کنیز باشد ...
... همه مردم، چه پیر و چه جوان، باید از دستورات او پیروی میکنند و هیچکدام از سخنانش را نادیده نمیگیرند ...
ما به دنبال حکومت ضحاک نیستیم و نمیخواهیم که تحت سلطهٔ چنین موجودی ناپاک و شیطانی باشیم.
مردمان و نظامیان مثل یک کوه عظیم همگی به جنگ آمدند.
شهر را گرد و خاک آنچنان فراگرفت که خورشید تیره شد.
پس از آن، ضحاک برای پیدا کردن راهحل از میدان جنگ به سمت کاخ رفت.
زرهی آهنی سرتاسر بدنش پوشید تا کسی او را نشناسد.
یک کمند شصت متری بر بالای کاخ انداخت و بالا رفت.
در آنجا شهرناز را دید که با فریدون در حال معاشقه بود.
چهرهٔ زیبای سفیدش و موهای سیاهش را باز کرده و از ضحاک بدگویی میکند.
در دل او حسادت شعلهور شد و کمند را به سمت ایوان کاخ انداخت.
نه حواسش به پادشاهی و نه به جان خودش بود و از بام کاخ پایین آمد.
در دست او خنجری آبدیده بود و به خون شهرناز زیبارو تشنه بود.
وقتی ضحاک پایش به زمین رسید فریدون مثل باد خود را به او رساند.
گرز گاوسارش را بر سر ضحاک آنقدر محکم کوبید که کلاهخود ضحاک شکست و خرد شد.
فرشتهٔ سروش به سرعت ظاهر شد و گفت که زمان مناسب برای مرگ او فرا نرسیده است.
هماکنون او را محکم ببند و به درهای عمیق میان کوهها ببر.
بهتر است او را به کوه ببری تا بستگانش دور و برش نباشند.
فریدون وقتی این را شنید معطل نکرد و بندی از چرم شیر آورد.
دستها و کمر ضحاک را به سرعت آنقدر محکم بست که فیل هم نمیتوانست آن را باز کند.
بر تخت پادشاهی نشست و رسم زشت ضحاک را برانداخت.
فرمان داد که جار بزنند که این کسانی که هشیار هستید ...
... نباید دیگر درگیر جنگ باشید.
هوش مصنوعی: نباید سربازان با پیشهوران در یک زمینه مشابه همکاری کنند، زیرا هر کدام در هنر خود تخصص دارند.
هوش مصنوعی: هر فردی برای خود وظیفه و کار خاصی دارد؛ برخی مهارتهای خاصی دارند و برخی دیگر برای محافظت و دفاع آمادهاند. هر کس بر اساس تواناییهایش در زندگی وظایفی دارد.
وقتی مردم عادی دنبال کار سپاهیان باشند یا برعکس نظم دنیا به هم میریزد.
آن که ناپاک بود یعنی ضحاک هماکنون دستگیر شده است.
شما خوش باشید و سراغ کارهای خودتان بروید.
مردم سخنان فریدون پرهیزگار را شنیدند.
بعد از آن همهٔ مردان خوشنام شهر که یا از خاندان شاهی بودند یا پولدار بودند ...
... با هدایا و دل به فرمان فریدون داده پیش او رفتند.
فریدون فرزانه به آنها محبت کرد و به اندازهای که شایسته بود به آنها لطف کرد.
او آنها را نصیحت و تحسین کرد و آنها را به یاد خدا انداخت.
او میگفت که این جایگاه من از اقبال شماست ....
که خداوند پاک ما را از میان مردم برانگیخت و ما را از کوه البرز برانگیخت ...
تا دنیا را از شر ضحاک به وسیلهٔ گرز من آزاد کنیم.
زمانی که خداوند بخشایش میکند باید با خوبی آنها را سپاسگزاری کرد.
هوش مصنوعی: من خودم سرپرست و فرمانروای جهانی هستم که نباید در یک مکان ثابت بمانم و باید دائماً در حال حرکت باشم.
اگر اینطور نبود من همینجا با شما میماندم.
بزرگان پیش او تعظیم کردند. از درگاه صدای طبل بلند شد.
سپاه فریدون از شهر خارج شد بدون این که غنیمتی از شهر بردارد.
ضحاک را پشت شتر بزرگی به خواری بستند و بردند.
ضحاک را از آنجا تا شیرخوان (نام جاییست) بردند. زمانی که تو اینها را میشنوی باید دنیا را پیر بدانی!
بر کوه و دشت روزگار درازی گذشته و باز هم خواهد گذشت.
فریدون بیداربخت ضحاک را بسته به سوی شیرخوان برد.
او را به سمت کوه راند. میخواست سر او را ببرد.
هوش مصنوعی: سروشی خوشخبر و خوشآواز آمد و به آرامی رازی را در گوشش گفت.
فرشته به او گفت که ضحاک را بدون همراهان به کوه دماوند ببر.
به جز کسی که مجبوری با خودت ببری کسی را نبر.
هوش مصنوعی: ضحاک را به کوه دماوند آوردند و او را در آنجا به بند کشیدند.
در کوه، مکانی تنگ و محدود را در غاری که بسیار عمیق بود انتخاب کرد.
میخهای سنگین و زیادی را آوردند.
دست ضحاک را به کوه محکم بست تا او روزگار درازی آنجا بماند و سختی بکشد.
او را آویزان بست تا خونش بر زمین بریزد.
فریدون نام ضحاک را پست کرد و دنیا از بدیهای او پاک شد.
ارتباط ضحاک و خویشان و نزدیکانش قطع شد و او همانطور در بند ماند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۱۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.