گنجور

 
۱۶۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱

 

... که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر

کفش چون کوثر جنت دلش چون رحمت داور

که دیده است ای عجب شاهی به دل رحمت به کف کوثر ...

امیر معزی
 
۱۶۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۴

 

... زیرا که زین دو چیز مهیاست خواب و خور

ماند به چرخ اول و رابع دل و کفش

کاندر میان هر دو مهیاست کام و گر ...

امیر معزی
 
۱۶۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸

 

... سماعیل بن گیلکی کز شرف

کفش زمزم است و رکابش حجر

به اندیشه نتوان به قدرش رسید ...

امیر معزی
 
۱۶۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۱

 

... چو بوی جامه یوسف ز چشم اسراییل

گشاده روی و گشاده دل و گشاده کفش

ز مال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل ...

... اگر به دادن روزی کفیل خواهد دهر

کفش به دادن روزی کفایت است کفیل

وگر ز مذهب او یک صحیفه نشر کنند ...

امیر معزی
 
۱۶۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

... بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار

در هوا باران نگنجد گر کفش باشد غمام

از مسام او کرم بر جای خوی زاید همی ...

امیر معزی
 
۱۶۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹

 

... ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک

بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان

چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب ...

امیر معزی
 
۱۶۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۱

 

... گر ز بخت است و خرد تلقین هر نیک اختری

هست کلک اندر کفش بخت و خرد را ترجمان

دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن ...

امیر معزی
 
۱۶۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹

 

... گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار

گفتا کفش وفا کند آن وعده در خزان

گفتم که تا زشمس بود بر فلک اثر ...

امیر معزی
 
۱۶۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۰

 

... بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان

دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کفش

کجا شود قلم اندر کفش گشاده زبان

کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او ...

امیر معزی
 
۱۷۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۱

 

... که موسی مر عصا را کرد ثعبان

چو بدرفشد کفش گویی که موسی

ید بیضا برآورد از گریبان ...

امیر معزی
 
۱۷۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۱

 

... هر آن تن که دل فرد دارد ز مهرت

کفش جفت سر باد و سر جفت زانو

گهی نیزه بازی تو در رزم یغما ...

امیر معزی
 
۱۷۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۷

 

... گویی سر قلم بوبکربن حسنی

کافی کفی که کفش چون ابر هست سخی

صافی دلی که دلش چون بحر هست غنی ...

امیر معزی
 
۱۷۳

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

شاهی که به رزم کاویان داشت درفش

گر زنده شود پیش تو بردارد کفش

ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش ...

امیر معزی
 
۱۷۴

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۶۷ - کشته شدن پسر آتبین به دست کوش

 

... نه با او سپاه و نه از پس درفش

نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش

به یک پیرهن برنشسته به غم ...

ایرانشان
 
۱۷۵

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۱۶ - کشته شدن مردان خورّه به دست قارن

 

... برادرش را داد جای و درفش

خود و نامداران زرینه کفش

که بودند با او ز ایران سوار ...

ایرانشان
 
۱۷۶

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

... برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم

همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب

همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر ...

سنایی
 
۱۷۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پاسخ قصیدهٔ عارف زرگر

 

... در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا

بیست سال اندر جهان بی کفش باید گشت از آنک

پای روح الله ازین بر دوخت نعلین هوا ...

سنایی
 
۱۷۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید

 

... گویی برهنه پایان بر من حسد برند

هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما

در حسرت نسیم صباییم ای بسا ...

سنایی
 
۱۷۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خواجه مسعود علی‌بن ابراهیم

 

... ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ

تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب

قدر او از محل و قدر فلکها اعلا ...

سنایی
 
۱۸۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح دولتشاه غزنوی و بهرامشاه

 

... ریزه های زر و سیم قلب چرخ

در سرا ضرب کفش درگاه باد

چون کند سلطان علوی آرزو ...

سنایی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۵۶
sunny dark_mode