گنجور

 
سنایی

از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب

که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب

بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی

خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب

من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم

که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب

برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم

همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب

همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر

مغان دایم برند آتش ز بیت‌النار من هر شب

مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی

نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب

دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر

همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب

 
 
 
شمارهٔ ۲۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

به سودای پریشانی‌ست یارب کار من هرشب

که در دست رقیبان است زلف یار من هرشب

چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش

بود چون مرغ شب‌آویز افغان کار من هرشب

مسلمانان ز کفر مومن همه بیزار و هرروزه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه